مجله نوجوان 31 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 7

قضاوت خردمندانه بازنویسی : آوراهام یار مولینسکی سالها پیش مردی می زیست که به خردمندی و انصاف شهرت داشت و هروقت جایی بحث و جدلی پیش می آمد ، طرفین دعوا برای داوری پیش او می آمدند. یک روز دو روستایی برای دادخواهی به خانه او آمدند. مرد خردمند از شاکی خواست جریان را بگوید مرد شاکی گفت : مدتی قبل در شهر کاری پیدا کردم و مجبور شدم خانه و روستایم را ترک کنم. از طرفی صد سکه طلا داشتم که حاصل سالها کار و پس اندازم بود و مسلما نمی توانستم آن را با خودم ببرم بنابراین سکه هایم را به امانت به این مرد سپردم. اما وقتی برگشتم او همه چیز را تکذیب کرد و گفت که هرگز از من امانتی گرفته است. مرد خردمند پرسید : چه کسی شاهد این ماجرا بوده؟ مرد پاسخ داد : هیچکس. من و او با هم تا وسط جنگل رفتیم و من آنجا کیسه طلا را به او دادم. مرد خردمند رو به دیگری کرد و گفت : چه داری بگویی؟ او پاسخ داد : من نمی دانم این مرد از چه حرف می زند. من هیچوقت به همراه او پایم را توی جنگل نگذاشته ام و هرگز سکه های او را ندیده ام. مرد خردمند از شاکی پرسید : آیا جایی که سکه ها را به این مرد دادی دقیقا به یاد داری؟ - البته ، زیر یک درخت بلوط بود به راحتی می توانم آنجا را پیدا کنم. - چه خوب ، پس یک شاهد دارید. انگشتر مرا بگیر و با خودت به جنگل ببر وقتی به آن درخت بلوط رسیدی ، انگشتر را روی تنه آن بکش آن وقت درخت نزد من می آید و شهاد می دهد. مرد شاکی انگشتر را گفت و به راه افتاد. مرد خردمند و متهم در انتظار بازگشت او ، کنار هم نشستند. کمی که گذشت مرد خردمند از متهم پرسید : به نظرت تا به حال به درخت بلوط رسیده؟ مرد پاسخ داد : نه ، هنوز مانده که برسد. مدتی بعد مرد خردمند دوباره پرسید : فکر می کنی حالا رسیده؟ مرد گفت : بله ، حالا دیگر باید رسیده باشد. مدتی گذشت و مرد شاکی بازگشت و گفت : من مطابق دستور شما عمل کردم و انگشتر را روی تنه درخت کشیدم و از او خواستم برای شهادت دادن نزد شما بیاید. ولی درخت از جایش تکان نخورد. مرد خردمند گفت : ولی درخت پیش من آمد و به نفع تو شهادت داد. در این وقت متهم فریاد زد : دروغ می گویی . من در تمام مدت اینجا بودم و هیچ درختی ندیدم. مرد خردمند گفت : تو قبلا گفته بودی که هرگز همراه این مرد به جنگل نرفته ای ولی وقتی پرسیدم به نظرت او تا به حال به درخت بلوط رسیده گفتی که نه و زمانیکه دوباره این سوال را تکرار کردم گفتی حالا باید رسیده باشد. یعنی اینکه تو قبلا به جنگل رفته ای و جای دقیق آن درخت بلوط را می شناسی. توتقصیرکاری و نه تنها باید صد سکه را به او بازگردانی بلکه باید مبلغی را هم به عنوان جریمه به او بپردازی. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 7