مجله نوجوان 31 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 14

نوایر الحکایات اندر حکایت خردادی ها ... علی حاجتیان Welcome پیر ما محصل بود و چنان باهوش که به ضربتی در خرداد قبول بشدی قبول شدنی ، سالی چنان شد که سالهای پیش می شد و خرداد قبول همی شد!! چون کارنامه گرفت به جانب خانه روان شد و با خود همی گفت : «عجب درسی خواندم ، عجب قبولی شدم» و با خود زمزمه می کرد بیتی را : من آنم که رستم پهلوان! نه آنم که رستم بود پهلوان! چون به خانه شد والده را همی صدا زد و گفت : «قبولم قبولم قبولِ قبول» والده گفت : «به به پسر گلم والد را گویم ترا جایزتی دهد گنده تا تو کیف کنی.» پیر گفت : «یا والد ، در حد زانتیا باشد بهتر است و خود زانتیا بهترتر» والده گفت : «پسرکم وسط دعوا نرخ تعیین نکن که والد خود بداند که چه خرد به باشد.» پیر گفت : «چشم» و بیرون دوید. پیر ما چون همسالان دید ، گفت : «ما که قبول شدیم شما چه؟» همسالان پیر خجل شدند و سر در گریبان فرو بردند. پیر گفت : «شما را چه می شود.» گفتند : «یا پیر! ما مجددانیم به بسی تجدید و چشم دوختگان به فصل انگور (شهریور)» پیر گفت : «چرا درس بنخواندید تا چون من به سلک خردادی ها درآیید و تابستان را به عیش و طرب گذرانید که گفته اند : قبولی هرکجا رود قدر بیند و بر صدر نشیند.» و از جمله یاران دور شد. چون به خانه رجعت کرد ، والد و والده را دید که رقعه ای در دست دارند و برنامه ریخته اند ، تابستان پیر را . چون نیک بنگریست ، اینگونه دید : 3 جلسه در هفته کلاس رایانه! 3 جلسه در هفته کلاس تقویتی ، 3 جلسه در هفته کلاس زبان! 3 جلسه جیمی لاستیک و هکذا... پیر ما را حال چنان شد که غبطه خوردی به روزگار مدرسه و حال یاران تجدیدی. راس ساعت 6 صبح از خانه بیرون زدی و ساخت 59/11 دقیقه به خانه شدی و در 90 روز ، 90 کیلو وزن کم کردی که مرغان و اردکان هوا به احوال او گریستندی روزی 3 وعده و هر وعده 8 ساعت تا اینکه مرغ و اردکی نماند مر روزگار را. پیرما هرشب 12 شب تا 59/5 دقیقه صبح زار می گریست و زمزمه می کرد : دلا دیدی چه کردم با خودم من که ماندم این سه مُه ، در رنج بودن اگر ترم دگر من فرصتم بود کنم من توبه از آن درس خواندن و چون ساعت 6 می شد ، به راه می افتاد و نالان و گریان به کلاس می رفت. روزی به اتفاق یکی از یاران را دید. پسرک او را پرسید : «یا پیر چگونه ای با تابستان؟» پیر ما گفت : کاش همه تقویمها را سه فصل بودی یا والدین را انصافی تا ما را به اینچنین رنجی عظیم دچار نکنند تا جواب : (How are you?) را آدم وار بتوان گفت بی آنکه سیستمش هنگ کند. این بگفت و پشتک و واروزنان بر اتوبوسی آویزان شد و برفت که برفت. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 14