محمدرضا یوسفی
بلوریها
نام او بلوری بود. او در آسمان هفتم
در یک بلورسازی، ستارۀ چشمکزن
میساخت. بلوریهای دیگر هم در
آنجا بودند. آنها هر روز صبح زود
به بلورسازی میآمدند، نیهای بلند و
سحرآمیز خود را از این گوشه و آن
گوشه برمیداشتند، بعد هر یک نی
خودش را در کورههای خورشید که
حسابی داغ و پر از بلورهای گداخته
بود میزد و به اندازۀ نفسهایی که
در سینه داشت، بلور بر میداشت و
مشغول ساختن ستاره میشد.
بلوری برای آنکه ستارههایش خوشگل
و پرنور شوند، از پدرش نفسهای
زیادی قرض میگرفت. مادرش که
میخواست او به آرزوهایش برسد،
فراوان فراوان به او نفس میداد.
خواهرش هم که میخواست یک فرشتۀ
مهربان شود، نصفه شب نفسهایش را
در سینۀ او میریخت. برادرش هم که
دوست داشت با فرشتهای عروسی
کند، نفسهایش را به او میبخشید تا
روزی برای فرشتهاش یک گردنبند از
ستارهها بسازد.
این طوری بلوری با یک سینه پر
از نفسهای جور به جور به بلورسازی
میرفت. بلوریها شب و روز باید ستاره
میساختند چون هر بچهای که به
دنیا میآمد، به آسمان نگاه میکرد و
ستارهاش را میخواست. از آن طرف
دیوها چون از روشنایی و نور نفرت
داشتند،
هر شب از دل تاریکیها بیرون میآمدند
و به ستارهها حمله میکردند. بعد که
ستارهها را میشکستند و تار و مار
میکردند و همه جا تاریک و سیاه
میشد، به خواب بچهها میرفتند و
خواب آنها را پر از وحشت و ترس
میکردند.
بلوری به بلوریهای دیگر گفت: «باید
شبها آسمان و زمین روشن باشد تا
دیوها نتوانند از دل تاریکیها بیرون
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 10