مجله نوجوان 204 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 204 صفحه 10

محمدرضا یوسفی بلوریها نام او بلوری بود. او در آسمان هفتم در یک بلورسازی، ستارۀ چشمک­زن می­ساخت. بلوریهای دیگر هم در آنجا بودند. آنها هر روز صبح زود به بلورسازی می­آمدند، نیهای بلند و سحرآمیز خود را از این گوشه و آن گوشه برمی­داشتند، بعد هر یک نی خودش را در کوره­های خورشید که حسابی داغ و پر از بلورهای گداخته بود می­زد و به اندازۀ نفسهایی که در سینه داشت، بلور بر می­داشت و مشغول ساختن ستاره می­شد. بلوری برای آنکه ستاره­هایش خوشگل و پرنور شوند، از پدرش نفسهای زیادی قرض می­گرفت. مادرش که می­خواست او به آرزوهایش برسد، فراوان فراوان به او نفس می­داد. خواهرش هم که می­خواست یک فرشتۀ مهربان شود، نصفه شب نفسهایش را در سینۀ او می­ریخت. برادرش هم که دوست داشت با فرشته­ای عروسی کند، نفسهایش را به او می­بخشید تا روزی برای فرشته­اش یک گردنبند از ستاره­ها بسازد. این طوری بلوری با یک سینه پر از نفسهای جور به جور به بلورسازی می­رفت. بلوریها شب و روز باید ستاره می­ساختند چون هر بچه­ای که به دنیا می­آمد، به آسمان نگاه می­کرد و ستاره­اش را می­خواست. از آن طرف دیوها چون از روشنایی و نور نفرت داشتند، هر شب از دل تاریکیها بیرون می­آمدند و به ستاره­ها حمله می­کردند. بعد که ستاره­ها را می­شکستند و تار و مار می­کردند و همه جا تاریک و سیاه می­شد، به خواب بچه­ها می­رفتند و خواب آنها را پر از وحشت و ترس می­کردند. بلوری به بلوریهای دیگر گفت: «باید شبها آسمان و زمین روشن باشد تا دیوها نتوانند از دل تاریکیها بیرون

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 10