بیایند، ستارهها را نابود کنند و به
خواب بچهها بروند.»
بلوریها گفتند: «کاش آسمان شبها
روشن روشن بود!»
همین طور شب میشد و روز میشد
و بلوری به فکر دیوها بود تا باز شب
شد و بچهها به خواب رفتند. بلوری از
آسمان هفتم به آسمان اول آمد. دیوها
را دید که نعره میکشیدند، ستارهها
را میشکستند و غرش کنان به خواب
بچهها میرفتند. هر بچهای که جیغ
میکشید و از خواب میپرید،
ستارهاش هم جیرینگ جیرینگ
ناله میکرد.
بلوری همین طور از آسمان
پایین و پایینتر آمد. نزدیک
صبح بود. دیوها به دل تاریکیها
رفته بودند. بلوری دید از این
پنجره و آن پنجره. از این خانه و آن
خانه، از این گوشه و آن گوشه، نفسهای
رنگ به رنگ به آسمان میرود.
بلوری نفس بلندی کشید و همۀ آن
نفسها را به سینهاش برد. بعد نفسهای
آبی و سبز، قرمز و زرد، بلند و کوتاه،
گرد و کوچولو و گرم و سرد را دید. او
نفسهایی مثل مه و نفسهایی شبیه بخار
دید و همان طور لابه لای گلها و روی
شاخهها و میان بوتهها پر از نفسهای
رنگ به رنگ بود. بلوری همۀ آنها را
به سینهاش برد و گفت: «مردم وقتی
میخوابند از نفسهایشان خبر ندارند.»
بعد یکی از شبها، بلوری با آن همه
نفسهای رنگارنگ و جور به جور که در
سینهاش داشت، تا صبح بیدار نشست،
نیاش را در کورۀ خورشید زد، بلور
گداخته و طلایی رنگی برداشت و
بعد همۀ نفسهای سرخ و آبی و زرد،
کوچک و بزرگ، کوتاه و دراز و گرم
و سرد را به نی داد و بلور طلایی باد
شد و باد شد و باد شد. آن روز تا شب
و شبهای دیگر بلوری در نی دمید و
دمید، بلور طلایی بیشتر و بیشتر باد
شد تا جایی که اندازۀ خورشید شد.
بچهها تا از روی زمین حباب بزرگ
و طلایی را دیدند، آن را به هم نشان
دادند، فریاد زدند و گفتند: «ماه! ماه!
ماه را نگاه کنید!»
از آن روز اسم آن حباب بزرگ، ماه
شد و شبها که در آسمان میدرخشد،
دیوها از دل تاریکیها بیرون نمیآیند
چون از روشنایی و نور میترسند و
بچهها تا صبح راحت راحت میخوابند.
این بود داستان بلوری و ماه آسمان و
این روزها بلوری به فکر چیزی دیگر
است!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 11