مجله نوجوان 204 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 204 صفحه 11

بیایند، ستاره­ها را نابود کنند و به خواب بچه­ها بروند.» بلوریها گفتند: «کاش آسمان شبها روشن روشن بود!» همین طور شب می­شد و روز می­شد و بلوری به فکر دیوها بود تا باز شب شد و بچه­ها به خواب رفتند. بلوری از آسمان هفتم به آسمان اول آمد. دیوها را دید که نعره می­کشیدند، ستاره­ها را می­شکستند و غرش کنان به خواب بچه­ها می­رفتند. هر بچه­ای که جیغ می­کشید و از خواب می­پرید، ستاره­اش هم جیرینگ جیرینگ ناله می­کرد. بلوری همین طور از آسمان پایین و پایین­تر آمد. نزدیک صبح بود. دیوها به دل تاریکیها رفته بودند. بلوری دید از این پنجره و آن پنجره. از این خانه و آن خانه، از این گوشه و آن گوشه، نفسهای رنگ به رنگ به آسمان می­رود. بلوری نفس بلندی کشید و همۀ آن نفسها را به سینه­اش برد. بعد نفسهای آبی و سبز، قرمز و زرد، بلند و کوتاه، گرد و کوچولو و گرم و سرد را دید. او نفسهایی مثل مه و نفسهایی شبیه بخار دید و همان طور لابه لای گلها و روی شاخه­ها و میان بوته­ها پر از نفسهای رنگ به رنگ بود. بلوری همۀ آنها را به سینه­اش برد و گفت: «مردم وقتی می­خوابند از نفسهایشان خبر ندارند.» بعد یکی از شبها، بلوری با آن همه نفسهای رنگارنگ و جور به جور که در سینه­اش داشت، تا صبح بیدار نشست، نی­اش را در کورۀ خورشید زد، بلور گداخته و طلایی رنگی برداشت و بعد همۀ نفسهای سرخ و آبی و زرد، کوچک و بزرگ، کوتاه و دراز و گرم و سرد را به نی داد و بلور طلایی باد شد و باد شد و باد شد. آن روز تا شب و شبهای دیگر بلوری در نی دمید و دمید، بلور طلایی بیشتر و بیشتر باد شد تا جایی که اندازۀ خورشید شد. بچه­ها تا از روی زمین حباب بزرگ و طلایی را دیدند، آن را به هم نشان دادند، فریاد زدند و گفتند: «ماه! ماه! ماه را نگاه کنید!» از آن روز اسم آن حباب بزرگ، ماه شد و شبها که در آسمان می­درخشد، دیوها از دل تاریکیها بیرون نمی­آیند چون از روشنایی و نور می­ترسند و بچه­ها تا صبح راحت راحت می­خوابند. این بود داستان بلوری و ماه آسمان و این روزها بلوری به فکر چیزی دیگر است!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 11