بسته مستقیم روی سر او افتاه بود.
وقتی که جان کم کم به هوش آمد،
خود را درون یک اتاق با دیوارهای
آکوستیک یافت. مگی و ادی وقتی
دیدند چشمان جان باز میشود، به
هم لبخند زدند. ادی به جان کمک
کرد که بنشیند و لیوانی نوشیدنی به
او داد.
جان با چشمان پف کرده و گیج به
آنها نگاه کرد و پرسید: چند وقته اینجا
هستم.
مگی پاسخ داد: دو روز.
ادی داخل حرف مگی پرید و گفت:
دو روز پیش بهت آرامبخش زدن. تو
تا امروز آروم بودی.
صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
یه کاری نکن دوباره بهت آرامبخش
بزنن.
جان میخواست دوباره سؤالی بپرسد
ولی خشکی ته حلقش او را به سرفه
انداخت. ادی لیوان را به سمت دهان
جان برد. جان وقتی یک جرعه شربت
نوشید، تازه فهمید چهقدر تشنه است.
سپس لیوان را یک نفس سر کشید. ادی
با تعجب به مگی نگاهی کرد و مگی
لبخندی از سر رضایت زد و پرسید:
باز هم میخوری؟
جان لیوان را به ادی داد و گفت: اگه
هست!
ادی فوراً لیوانی دیگر برای جان پر
کرد. جان یک نفس آن را نوشید.
بعد دستش را روی گردنش گذاشت
و کمی ماساژ داد. گردنش به شدّت
خشک شده بود. وقتی سرش را به
چپ و راست خم کرد، صدای قرچ
قروچ گردنش بلند شد.
دوباره تمام اتفاقات به ذهنش هجوم
آوردند. تلخی، تمام وجودش را فرا
گرفت. از مگی پرسید: ما کجا بودیم؟
مگی با آرامش جواب داد: اونجا
مانیتورینگه. ما میتونیم از اونجا به
دوربینهای راهنمایی و رانندگی هر
شهری در دنیا وصل بشیم و اون شهر
رو ببینیم. السا
توی لندن بود. هنوز هم هست. باید با این
واقعیت کنار بیای وگرنه خودت رو
نابود میکنی.
جان در خودش فرو رفت. به نقطهای
خیره ماند. با بغض و صدایی از ته حلق
پرسید: پس پسرم چی؟
ادی فوراً گفت: نگران اون نباش. فعلاً
که جاش امنه. هر وقت که مشکل تو
حل بشه، مییاریمش واست.
و به جان لبخند زد. لبخند کمرنگی
نیز در صورت جان پدیدار شد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 25