که اِلسا اصرار داشت برای پر کردن
دندانش پیش دندانپزشک یهودی
بروند. جان میگفت که آن دندانپزشک
به یکی از دندانهای سالمش صدمه
زده بود و برای جبران اشتباهش یک
دندان مصنوعی رایگان برای او ساخته
بود. دندان خوبی بود ولی از وقتی جان
پیش آن دندانپزشک رفته بود، گا گاه
دچار سردردهای عجیبی میشد. چند
بار به بیمارستان مرکزی شهر که یک
بیمارستان دولتی بود مراجعه کرده
بود ولی به خاطر بیکاری و کمبود پول،
نتوانسته بود آزمایشات و عکسهای
رادیولوژی و سیتی اسکن را تهیه
کند. قرار بود بعد از برگشتن از پرو
درمانش را تکمیل کند که...
صدای یک بوق کشدار جان را به
خود آورد. درب جلویی تونل هوا باز
شده بود و باید جان از آن خارج
میشد. از تونل هوا وارد یک اتاق پر
از السیدی شد. حتی در مرکز خرید
نیویورک و برج هیتاچی هم اینقدر
السیدی ندیده بود. سالنی بزرگ که
بر دیوارهای آن السیدیهای عریض
صد و پنجاه اینچ و صد و هشتاد اینچ
قرار داشت. اِدی و هری پشت یک میز
که مانند تریبون شیشهای بود،
قرار گرفتند. هری از داخل دستگاه
کوچک کامپیوتری خود اعدادی را به
ادی میگفت و ادی آن اعداد را وارد
میکرد. بعد از وارد کردن چند سری
از اعداد، السیدیها روشن شدند. هر
السیدی به کادرهای کوچکی تقسیم
شد و تصاویری از عبور و مرور مردم را
در شهرهای مختلف نشان داد. تصاویر
پخش شده، جان را به یاد گزارش
ترافیک شبکۀ اِی بی سی انداخت. در
زیر هر تصویر چیزی نوشته شده بود.
هری کامپیوتر جیبی خود را به همان
تریبون شیشهای وصل کرد. تصویر
تمام ال سی دیها عوض شد و زیر همۀ
تصاویر نوشته شد لندن.
جان آنقدر محو السیدیها شده بود
که متوجه غیبت مگی و تامی نشد.
وقتی قدری به این طرف و آن طرف
خود نگاه کرد، متوجه شد که مگی
روی یکی از صندلیها در انتهای سالن
نشسته است و پس از چند لحظه تامی
با یک تلفن همراه عجیب و غریب از
تونل هوا وارد سالن مانیتورینگ شد.
تامی تلفن را پیش هری برد. هری
تلفن را چک کرد و به تامی داد. با
تأیید سر هری، تامی گوشی تلفن را به
جان داد و گفت: شمارۀ السا رو بگیر.
جان با بیمیلی گفت: نمیگیره.
تامی دست جان را پیش کشید و
گوشی را در دستش قرار داد. جان با
بیرغبتی شمارۀ السا را گرفت. گوشی
چند بار زنگ خورد و سپس السا
گوشی را برداشت. دهان جان خشک
شده بود و انگار حنجرهاش به هم
چسبیده بود. السا چند بار الو الو کرد.
وقتی صدای خفۀ جان را نشنید، گوشی
را قطع کرد. وقتی جان صدای السا را
شنید، احساس حقارت کرد. از اینکه به
همسرش ظنین شده بود، پیش خودش
شرمنده بود و به همین دلیل فریاد
کشید: مگی تو دروغ میگی!
بعد به سایرین رو کرد و گفت: شماها
از من چی میخواین؟
مگی به اِدی نگاه کرد. اِدی رو به
هری کرد و گفت: الآن حاضره!
هری با سر به تامی اشارهای کرد.
تامی گوشی را از دست جان گرفت و
دوباره شمارهگیری کرد. باز هم گوشی
چند بار زنگ خورد. بعد به یکباره تمام
تصاویر ریزریز روی اِل سی دی تبدیل
به یک تصویر واحد بزرگ شد. جان
دوباره صدای السا را شنید که گوشی
را برداشته است. در تصاویر بزرگ
میتوانست السا را ببیند که از پنجرۀ
یک اتاق معلوم بود. جان تمام قوّتش
را جمع کرد و گفت: السا!
السا با شنیدن صدای جان به پشت
سرش نگاه کرد. زاویۀ تصویر طوری
بود که پشت سر او معلوم نبود. انگار
از طبقۀ هشتم یک ساختمان داشتند
از اتاقی در طبقۀ اول تصویربرداری
میکردند.
السا چند بار دیگر پرسید: جان! الو
جان! تو کجایی؟ صدات نمیآد!
جان با همان صدای خفه گفت: من
توی دردسر افتادم! تو کجایی؟ بچّه
کجاست؟
السا با خونسردی گفت: ما توی یک
مسافرخونه در جنوبیم. تا چند ساعت
دیگه میرسیم به خونۀ مامان اینا! بچّه
هم خوبه. الآن خوابه.
جان با چشمانی گرد به تصاویر نگاه
میکرد. در حالی که میدانست دارد
تصویر السا را میبیند و صدای او را
میشنود، نمیتوانست ارتباط بین
تصاویر و گفتگوهایش را کشف کند.
ادی با اشارۀ هری چند اهرم روی میز
را تکان داد. تصویر دوربین کمی عقب
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 23