کشیده شد. ساعت بزرگ لندن به
وضوح در تصویر دیده میشد.حتی جان
صدای اتوبوسی را که از کنار ساختمان
گذشت، از داخل گوشی شنید. جان
مردی را دید که به السا نزدیک شد.
مرد با اشاره چیزی به السا گفت. جان
از اشارههای مرد متوجه شد
که میخواهد در مورد
جای جان چیزی بداند.
در همین موقع السا از
جان پرسید: تو کجایی
عزیزم؟
جان در پاسخ
گفت: جایی تو
کالیفرنیا!
و السا با لحنی
عصبی دوباره پرسید:
دقیقاً کجایی؟
وقتی جن پسرش
را در آغوش آن مرد
کت و شلوارپوش درون تصویر دید،
دیگر نتوانست تحمل کند. گوشی را
قطع کرد. فریادی کشید و آن را به
سمت تصویر السا پرتاب کرد.
گوشی قبل از برخورد با السیدیها
با یک صفحۀ شیشهای برخورد کرد و
به زمین افتاد. تازه اینجا بود که جان
فهمید السیدیها پشت قابی شیشهای
قرار دارند. جان کنترل خود را از دست
داده بود و با عصبانیت فریاد میکشید:
لعنت به همۀ شما! لعنت به همۀ شما!
بعد به سمت تونل هوا دوید. چند بار
به در تونل مشت زد ولی بیفایده بود.
آن در آنقدر محکم بود که با یک پتک
هم باز نمیشد. مگی عصازنان خواست
که جلو بیاید و تامی به او اشاره کرد
که جلو نرود. هری و تامی جلو دویدند.
ادی تصویر را قطع کرد و دوباره همان
تصاویر کوچک ظاهر شد.
تامی و هری تلاش میکردند که جان
را آرام کنند ولی جان مقاومت میکرد.
تامی خواست دست او را بگیرد که
آستین جان پاره شد. در همین هنگام
در تونل هوا باز شد و چند آدم که
روپوش سفید داشتند وارد شدند. آنها
دست و پای جان را به شدّت گرفتند و
مردی دیگر با یک سرنگ که درونش
مایعی آبی رنگ بود، وارد شد، مگی
رویش ر ابرگرداند تا چیزی نبیند. پس
از چند لحظه جان نالۀ ضعیفی کرد
و مگی صدای افتادن چیزی را شنید.
وقتی برگشت جان را دید که بیحال به
صورت روی زمین افتاده بود. چشمانش
باز بود و آب دهانش روی زمین راه
گرفته بود. مردان سفیدپوش با
اشارۀ هری خارج شدند. هری و تامی
با کمک هم جان را برگرداندند و ادی
کاپشن خود را گلوله کرد و زیر سر
جان گذاشت.
صداهای اطراف لحظه به لحظه
در گوش جان محو میشد. تصویر
مبهمی از السا در ذهن او نقش بسته
بود. تصویری از یک دختر نوجوان
معصوم و لاغر که همیشه یک کاپشن
با رنگ آبی روشن به تن داشت و در
درس ریاضی و مثلثات به جان کمک
میکرد.
جان خودش را روی یک دوچرخۀ
بیامایکس سیاهرنگ میدید که بر
روی تختههای دوچرخهسواری بالا و
پایی میپرد، روی هوا چرخ میخورد
و دوباره صحیح و سالم روی سکّو
فرود میآید. او السا را دید که با
همان کاپشن آبی کمرنگ کنار سکّو
ایستاده بود و جان را تشویق میکرد
که بالاتر بپرد.
او کاغذهایی را میدید که بزرگ
روی آنها نوشته شده بود: «السا
دوستت دارم.» جان کاغذها را در هوا
رها کرده بود. از فردای آن روز همۀ
اهالی محلّه حتی پسر کر و لال آلبرت
میوهفروش نیز طوری دیگر به جان
نگاه میکردند. انگار همۀ مردم دنیا
میدانستند که جان عاشق السا است
و جان از این مسئله خیلی خوشحال
بود.
تصویر روزی را دید که هدیۀ تولّد
السا را به جای آنکه در اتاق خواب
السا بیندازد، داخل حمّام انداخته بود و
مادر السا بسیار عصبانی شده بود چون
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 204صفحه 24