خانم جوشقانی
سال 1350 من سوم دبیرستان بودم و در خیابان بی سیم به سمت میدان خراسان زندگی می کردیم. در آن زمان یکی از همسایه های ما به نام آقای گودرزیان برای اینکه دخترهایش را با تعالیم اسلامی آشنا کند به محضر آقا سید مجتبی صالحی خوانساری که به واسطه شهید سعیدی به سلک روحانیت در آمده بود و در طول مبارزات همراه و همگام شهید سعیدی بود، می فرستاد. من هم که با دخترهای گودرزیان دوست و آشنا بودم، از این طریق در کلاسها حضور پیدا می کردم. کلاسها با علاقه و اشتیاق بچه ها مدتی برگزار می شد تا اینکه آقای خوانساری گفت: شما را معرفی می کنم که در کلاس خواهر دباغ شرکت کنید و بهتر است شما بقیه درس خود را از او بگیرید.
خانم دباغ آن زمان در خیابان غیاثی زندگی می کرد که به خدمتش رسیدیم و اولین آشنایی ما هم در همان منزل صورت گرفت.
ایشان در اولین برخورد ما را شیفته و مجذوب اخلاق خودشان کردند. برای نوجوانان احترام خاصی قائل بودند و بسیار مهربانانه با آنها رفتار می کردند. به هر جهت ما به این طریق به کلاسهای خانم دباغ راه یافتیم. در آنجا کلاسهای احکام، تفسیر قرآن، اصول و جهان بینی برگزار می شد. در طبقه بالا هم آقای موسوی مشغول ترجمه تفسیر المیزان بود و بعد از ظهرهای ماه رمضان وقتی که به حیاط می آمد ما او را می دیدیم و از
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 145 نزدیک از کارش با خبر بودیم. در کلاس هم از همه نوع قشری بودند، از نوجوانان گرفته تا خانمهای مسن در کلاس حضور پیدا می کردند. تا ظهر کلاس درس برقرار بود و پس از تعطیلی کلاس، هنگام ظهر، نماز جماعت برگزار می شد. من آن زمان دختربچه ضعیفی بودم به طوری که در ماه رمضان مریض شدم و نتوانستم روزه بگیرم. خانم دباغ با داشتن آنهمه کلاس و کار، فوری برایم ناهار آماده می کرد و جلوی من می گذاشت، طوری با من رفتار می کرد که فکر می کردم با عزیزترین کس خود رفتار می کند. کلاسهای خانم دباغ بسیار جذاب بود و در حقیقت حالت امور تربیتی داشت. در ضمن از زیباترین کارهایی که ما آن زمان انجام می دادیم، اجرای برنامه های تئاتر بود.
ما گروه تئاتری داشتیم که به صورتهای مختلف و در زمانهای مختلف برنامه به روی صحنه می آوردیم. در یکی از بازیها گفتیم که خانم شما هم روی صحنه بیایید، او گفت: تبلیغ خودم می شود و این کار را نکرد و دخترش راضیه خانم را در آن نقش جای داد. خلاصه تمام رفتارش برای ما الگو و از هر لحاظ، چه سیاسی، عقیدتی و... راهنمایمان بود.
خانم دباغ دارای منزلی با دو اتاق در بالا و دو اتاق در پایین بود که در این منزل به ترویج فرهنگ اسلامی می پرداخت و چون از شاگردهای شهید آیت الله سعیدی بود، همان فعالیتهای سیاسی او را دنبال می کرد. در پس همین فعالیتها بود که مأموران ساواک در سال 1352 به خانه اش یورش برده و او را دستگیر کرده بودند که من از طریق روزنامه از این جریان آگاه شدم. خانم دباغ مدتی در زندان بود، ولی ما از طریق دخترهایشان رضوانه خانم و راضیه خانم با ایشان ارتباط داشتیم و مرتب از او خط می گرفتیم تا اینکه مدتی بعد، از زندان آزاد شد و دوباره فعالیت خود را این بار با احتیاط بیشتر پی گرفت؛ اما هنوز چند ماهی از آزادی او نگذشته بود که برای بار دوم بازداشت و زندانی شد. در زندان به خاطر نبود بهداشت مناسب و تحمل شکنجه های گوناگون دچار بیماری شد و چند روز در حالت اغما فرو رفته بود به طوری که وقتی از زندان آزاد شد هر آن احتمال مرگش می رفت. فکر کنم ساواکیها امید خود را از دست داده بودند و احتمال می دادند که پس از آزادی چند روزی بیشتر نتواند زنده بماند، به همین دلیل او را آزاد کرده بودند تا در زندان جان خود را از دست ندهد و مبارزان نتوانند استفاده تبلیغاتی بکنند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 146 وقتی که از زندان آزاد شد، نای حرکت کردن نداشت و باید زیر بغلهایش را می گرفتیم تا می توانست حرکت کند اما با بستری شدن در بیمارستان، سلامتی خود را باز یافت. وی برای ادامه مبارزه مجبور به ترک کشور شد و در کشورهای سوریه، لبنان و عراق با مبارزان همکاری می کرد. سالهای فراق برایم مشکل بود، انگار راهنمای خود را از دست داده بودم، ولی به فعالیت خود ادامه می دادم، حتی زمانی که وارد دانشگاه شدم، دست از فعالیت برنداشتم.
تا اینکه هر روز به مبارزات مردم با رهبری امام خمینی (س) افزوده می شد و تمام قشرهای مختلف مردم برای سرنگونی رژیم شاه در ایران به مبارزان پیوستند و روز 22 بهمن خبر پیروزی این انقلاب در جهان پیچید و مردم از یوغ رژیم رهایی یافتند. حدود یک ماه از پیروزی انقلاب اسلامی گذشته بود که رضوانه خانم به من خبر داد که شاگردهای قدیم خانم دباغ را گرد هم بیاوریم و به استقبالشان در فرودگاه برویم. لحظات به کندی می گذشت و ما در فرودگاه منتظر ورود استاد خود بودیم؛ استادی که چندین سال از او خبر نداشتیم. با خود می گفتیم، بعد از این همه سال آیا با دیدنمان ما را خواهد شناخت. حتی دخترش را هم پس از چندین سال بود که می دید. وقتی که هواپیما به زمین نشست و ایشان وارد سالن انتظار شدند، ما با تعجب دیدیم که روی صندلی چرخدار نشسته، نمی دانستیم چه اتفاقی برایشان افتاده است. من با ناراحتی خود را به او رساندم، و چند جمله در مقابلش قرائت کردم:
آمدی از راه ای استادم.
آمدی از راه...
آمدی از راه ای همه در راه
ای دو چشمانم کف پایت
ای تمام لاله های باغ روحم پرپر راهت
اینک اینجا باغ
اینک لاله تا آفتاب شد
... گفته بودی بذر بودن زنده بودن
ساده بر خاکی نشستن
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 147 عهد بستن با امید صبح رستن آه آری بذر بودن
کودکانه زنده بودن
زنده بودم
زنده داشتم
من آن روز این دکلمه را در حضور خانم دباغ خواندم و سپس از حالش جویا شدم و فهمیدم به علت مریضی مجبور است مدتی از صندلی چرخدار استفاده کند تا فشار زیادی به قلبش نیاید. پس از این همه مدت رفتار خانم دباغ هنوز تغییر نکرده بود، همان روز از ما دعوت کرد که به منزلش برویم و دور هم جمع شویم. ما هم با اشتیاق پذیرفتیم و به منزلش رفتیم و آبگوشتی بار کرد و ما دوباره دور هم غذایی خوردیم. پس از آن خانم دباغ به منزل ما آمد. برای بچه ها یک دوربین عکاسی آورده بود که در حقیقت دوربین عکاسی نبود بلکه اینگونه بود که در دوربین آب می ریختی و جلو هر کسی که می خواستی عکس بگیری، با فشار دادن دکمه روی شخص مورد نظر آب پاشیده می شد. من آن روز از کار خانم دباغ خیلی خوشحال شدم چون که می دیدم، با این همه جدیت در کار، به جایش اهل شوخی هم هست.
در زمستان سال 1360، مصادف با هفته وحدت بود که خانم دباغ به منزل ما آمده و دیگر از صندلی راحت شده بود و با عصا حرکت می کرد. ظهر وقتی که خواستیم برای نماز به حسینیه برویم، با وجود اینکه هنوز از عصا استفاده می کرد، آنچنان راه می رفت و از موانع، چاله و جوی آب عبور می کرد که افراد سالم هم، چنان کاری را نمی توانستند انجام دهند. تمام حرکاتش چریکی بود. سالها پس از انقلاب همچنان می گذشت و با شروع جنگ ما کمتر همدیگر را دیدیم ولی هر از گاهی او را دعوت می کردیم در مراسمهای مختلف برای جمع سخنرانی می کرد.
یکی از روزهای اوایل سال تحصیلی 71 ـ 72 بود که رئیس دانشسرای گناوه به نام خانم مهین به من گفت: «شنیده ام با خانم دباغ آشنا هستی! می توانی از او برای روز معلم اردیبهشت سال 72 وقت بگیری تا بیاید و در این مراسم سخنرانی کند».
ما برنامه ریزی کردیم و موقعی که بهار شد دورادور از خانم دباغ خواهش کردیم که برای روز معلم وقت بدهد. گفتم: شما هم مبلّغ مذهبی هستید و هم از شاگردان امام، پس
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 148 بهتر است که در این جمع حضور پیدا کنید تا این مراسم به نحو احسن انجام شود.
یک هفته قبل از روز معلم، به طور رسمی از طریق جمعیت زنان از خانم دباغ دعوت کردیم و بلیت هواپیما هم گرفتیم؛ چون در آن زمان خانم دباغ در جمعیت مشغول فعالیت بود.
ما تمام مقدمات این کار را انجام دادیم و منتظر رسیدن خانم دباغ بودیم که دو ـ سه روز مانده به مراسم، از طرف آموزش و پرورش دستور رسید که این برنامه لغو شود، احتمالاً به دلایل انتخاباتی. ما با شنیدن این خبر شوکه شدیم و خودمان را به هر دری می زدیم که علت را جویا بشویم ولی هر کس به دیگری ارجاع می داد. رئیس آموزش و پرورش به مدیر کل استان، مدیر کل استان به نماینده مجلس و او به امام جمعه که او هم جواب درست و حسابی به ما نداد. انگار بنزین رویم ریخته شده بود و داشتم می سوختم؛ چون تمام قول و قرارها را گذاشته بودیم، آرام و قرار نداشتم، نه می توانستم بنشینم و نه می توانستم بخوابم، حالت عجیبی در من به وجود آمده بود.
وقتی موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم، او گفت: تو مهمان دعوت کرده ای، اشکالی ندارد، اگر بیاید، در منزل خودمان از او پذیرایی می کنیم. خانه مان را تمیز کردیم و روی یک پلاکاردی هم نوشتیم: خانم دباغ مقدم شما مبارک باد. وسایل پذیرایی هم خریداری کرده و خود را آماده کردیم. با این کار، کمی آرامش پیدا کرده بودم، چون حداقل پیش استادم خجالت زده نمی شدم.
صبح روز بعد وقتی که در محل کار حاضر شدم، صدای زنگ تلفن به صدا در آمد که از طرف بسیج خواهران منطقه با من کار داشتند. وقتی که گوشی را به دست گرفتم یکی از خواهران از آن سوی تلفن گفت: شنیده ام که در مورد دعوت از خانم دباغ به مشکل برخورده اید، شما نگران نباشید، ما تصمیم داریم مراسم را در مسجد برگزار کنیم، شما این مسئولیت را به عهده بگیرید ما هم الآن از طرف سپاه پاسداران چند خودرو به خدمتتان می فرستیم تا هر چه نیاز داشتید برایتان فراهم کنند.
من با شنیدن این خبر انگار بال در آورده بودم و داشتم پرواز می کردم. اصلاً برایم غیرقابل تصور بود. در اوج ناامیدی، چنان امیدوار شده بودم که خدا می داند. مقدمات کار انجام گرفت و در روز موعود، کودکان و نوجوانان، گل به دست به پیشواز خانم دباغ
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 149 آمده بودند. در حین اجرای مراسم، قبل از شروع سخنرانی خانم دباغ، یک خانم که خواهر دو شهید بود، شروع به سخنرانی کرد و مردم را تحت تأثیر قرار داد و خانم دباغ هم با همان نیرو و عظمت خاص خود سخنرانی را شروع کرد و در پایان هم اشاره به انتخابات مجلس کرد و مراسم با موفقیت انجام شد و ما او را تا فرودگاه بدرقه کردیم.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 150