وقتی خبر دستگیری امام خمینی به ما رسید من و شهید عراقی در حرم حضرت عبدالعظیم هیاتی داشتیم به نام هئیت عسگریون و در آن روز دستگیری ما در منزل حاج اکبر ناظم زاده جلسه داشتیم که آقای تشکّری به منزل ما تلفن زد. خانواده ما تلفن منزل ناظم زاده را به او دادند تشکری به وسیله تلفن به ما اطلاع داد که امام را سحرگاه 15 خرداد دزدیدند. ما هم بلافاصله از حضرت عبدالعظیم بوسیله یک اتومبیل جیپ حرکت کردیم و آمدیم به طرف میدان تره بار قدیمی جنوب تهران که به میدان سبزی معروف بود. دوستانی که در میدان سبزی داشتیم را از بازداشت امام مطلع کردیم. با اطلاع از بازداشت امام یکپارچه میدان سبزی تعطیل شد و از آنجا به طرف میدان انبار غله رفتیم و به دوستانی هم که در آنجا بودند اطلاع دادیم. میدان سبزی و میدان انبار غله هردو تعطیل شد و کم کم مردم جنوب شهر از بازداشت امام خمینی مطلع شدند. سیل عظیم جمعیت از جنوب و از میدان سبزی و انبار غله به طرف اداره رادیو در میدان ارگ در حرکت بود. نظامیان با تانک به طرف مردم تیراندازی میکردند، من با یکی از برادران شورای مرکزی به نام عزت الله خلیلی مقابل مسجد شاه بودیم. افراد تیر خورده هم توسط برادران ما به بیمارستان بازرگانان در خیابان ری منتقل شدند. یکی از افسران گارد که در نزدیکی ما بود از ما خواست که به مردم بگویید بنشینند، ما دستور داریم از تنه به پائین را بزنیم. اگر بنشینند ما تیراندازی نمیکنیم. همان موقع مردم انقلابی و مومن ورامین هم به طرف تهران در حرکت بودند. سر پل باقرآباد لشکر گارد به آنها حمله میکند و آنها را به خاک و خون میکشد، درگیری مردم با نظامیان شاه در روزهای 15 و 16 و 17 خرداد ادامه پیدا میکند، علم نخستوزیر وقت که روز 17 خرداد نهضت امام خمینی را شکست خورده و تمام شده میپنداشت، به مصاحبه با خبرنگاران خارجی پرداخت و صریحاً اعلام کرد که 15 نفراز بزرگترین پیشوایان
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 98 مذهبی به زودی تسلیم محکمه نظامیخواهند شد. بدنبال این جریان بازار تهران هم با استقامت و ایستادگی مردم 14 روز اعتصاب کرد.
س: پس حرکت اصلی و سیل جمعیت از میدان سبزی شروع شد؟
ج: بله، در آنجا دوستانی داشتیم. از جمله آقای واعظی و آقای حاج علی آقای حیدری. بوسیله آقای واعظی که عضو هیات مدیره میدان سبزی بود آنجا را به هم ریختیم. همه اهل کسبه در میدان سبزی بسیج شدند. مغازهها تعطیل شد. بعد آمدیم میدان بزرگ، در میدان انبار غله هم آشناهایی داشتیم آنجا هم همین حرکتها را انجام دادیم. بعد حرکت کردیم به طرف خیابان سیروس طوری که خیابان از مردم پر شد، هر کس هر چی به دستش میرسید بر میداشت. بعد به خیابان مولوی آمدیم و از آن طرف هم به طرف همین میدان ارک که مرکز رادیو بود حرکت کردیم. در بین راه یکی از چیزهایی که جالب توجه بود این بود که عوامل رژیم هم دراین ماجرا خرابکاریهایی کرده بودند. از جمله قلکهای تلفن همگانی را از جا کنده بودند. شاید آنها میخواستند این حرکت مردم را نوعی اغتشاش و آشوب نشان بدهند، ولی مردم به پولهائی که از قلکها ریخته بود بیاعتنا بودند و دست به پولها نمیزدند. ما به طرف گلوبندک جلوی اداره رادیو آمدیم. آنجا نیروهای نظامی با تانک به مردم حمله کردند. جمعیت همین طور رو به ازدیاد بود. مقابل مسجد شاه در خیابان بوذرجمهری چند نفر از همین افسران گاردی که نام یکی از آنها کرد بچه بود و من او را بعدها در سلول انفرادی عشرت آباد دیدم، از ما خواست بنشینید و به رفقایتان هم بگویید بنشینند. گفتم: چرا؟ گفت: ما دستور داریم از تنه به پائین را بزنیم. اگر بنشینید ما دیگر نمیتوانیم تیر بزنیم. این نشان میداد که تنه ارتش هم با اینکه ازافسران گاردیاند، دلشان نمیخواهد که مردم را بکشند. عزت الله خلیلی هم التماس میکرد که به مردم بگویید بنشینند. مجروحان هم بوسیله اتومبیلهای شخصی به بیمارستان منتقل و بعضی را به منازل خود میبردند. قیام یوم الله 15 خرداد 1342 به اکثر شهرهای بزرگ کشور کشید. در شیراز، مشهد، اصفهان و جاهای مختلف این قیام بود. روز شانزدهم و هفدهم همین طور جنگ خیابانی داشتیم و زد و خورد با مردم ادامه داشت. از طریق رابطینی که داشتیم
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 99 اطلاعاتی از ارتش بدست آوردیم مبنی بر اینکه رژیم تصمیم دارد که امام را محاکمه نماید. جمعیت موتلفه اسلامی در یک جلسه طولانی تمهیداتی را در نظر گرفت تا تصمیم رژیم شاه را خنثی کند. ما ساکت ننشستیم.
س: در این میان هم عده زیادی دستگیر شدند؟
ج: بله، در قیام سرنوشت ساز 15 خرداد سال 42 سیل عظیمی از مردم انقلابی، از همه قشرهای جامعه، بازار، دانشجو، کشاورز بوسیله حکومت نظامی بازداشت و تحت شکنجههای قرون وسطائی قرار گرفتند. ولی رژیم نتوانست به اهداف خود برسد. حتی مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضائی را تا سرحد مرگ دستبند قپانی زدند، ناخنهای آنها را کشیدند تا به دروغ از آنها اعتراف بگیرند که این عده از خمینی بمنظور راه انداختن آشوب و بلوا پول گرفتهاند. اما موفق نشدند. یاوه گوئیهائی که شاه در یک سخنرانی، ظاهراً در همدان بود، به راه انداخت که عبدالقیس جوجو از جمال عبدالناصر رییس جمهور مصر پول گرفته و نفری 25 ریال به مردم داده است که قیام کنند و شعار به نفع آقای خمینی بدهند. هر چه فشار و شکنجه بیشتر شد، رژیم کمتر نتیجه میگرفت. این قهرمانان که راه امام خمینی را انتخاب کرده بودند در مقابل خواست رژیم شاه کوتاه نیامدند و حاضر نشدند برعلیه قائد عظیم الشان انقلاب اسلامیجملهای بگویند و مردانه شربت شهادت نوشیدند.
مجموع این حرکتهای فشرده و ایستادگی یکپارچه مردم ایران و اعتصاب 14 روزه بازار تهران که در تاریخ مبارزات سیاسی ایران بیسابقه بود، رژیم وابسته شاه را به وحشت انداخت و به ناچار رژیم شاه، سلیمان بهبودی – از وابستگان دربار - را به منزل آیتالله آشتیانی فرستاد تا ازآقایان علماء بخواهند که بیایند و مذاکره کنند تا این
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 100 خون و خون ریزی برطرف شود. اما مردم انقلابی، با خون خود و مقاومت در مقابل چنین رژیم فاسدی ایستادند تا آنها مجبور به عقب نشینی شدند.
س: برای جلوگیری از هتک حرمت به امام خمینی جمعیتهای موتلفه اسلامی چه اقداماتی به عمل آورد؟
ج: با یک برنامهریزی منظم با خبری که از درون نظام شاه بدست آمده بود، مبنی بر این که رژیم شاه تصمیم دارد امام را بعنوان یک روحانی ساده محاکمه و اعدام کند، ترتیبی اتخاذ شد که از فقهای برجسته کشورمان بصورت کتبی دست خطی تهیه و چاپ شود. حرکت دوم جمعیتهای موتلفه اسلامیتدارک هجرت علمای بزرگ شهرهای کشور به تهران بود.
از قم: آیتالله نجفی مرعشی، آیتالله حائری یزدی (شیخ مرتضی)، آیتالله شریعتمداری
از مشهد: آیتالله میلانی، حاج شیخ مجتبی قزوینی
از نجف آباد: آیتالله منتظری، آیتالله شیخ ابراهیم امینی
از اصفهان: آیتالله خادمی، آیتالله عبدالجواد اصفهانی
از اهواز: آیتالله سید علی بهبهانی، سید مصطفی علمالهدی، حاج سید مرتضی علمالهدی
از خمین: آیتالله سید مرتضی پسندیده
از همدان: آیتالله آخوند ملاعلی همدانی
از تبریز: آیتالله سید احمد خسروشاهی، عبدالله مجتهدی، سید مهدی دروازهای، حاج حسین نجفی اهری، سید جعفر بنی هاشمیاهری، سید یوسف هاشمی، حائری تبریزی، عبدالعلی موسوی
از خرم آباد: آیات حاج آقا روحالله کمالوند، حاج سید عیسی جزایری
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 101 از رشت: آقایان بحرالعلوم، ضیابری
از زنجان: آقایان عزالدین حسینی
از شیراز: محمد جعفر طاهری، صدرالدین حائری، سید محمود امام، محمود علوی، حسین حسینی یزدی، علیخواه شیرازی.
از قزوین: آقای سید ابوالحسن قزوینی
از یزد: آیتالله صدوقی یزدی
از اردکان: آیتالله روح الله خاتمی
از کازرون: آقای پیشوائی کازرونی
از کرمان: آقایان علی اصغر صالحی کرمانی، محمد حسن رفسنجانی نجفی
از داراب: آقایان محمد علی حسینی نسابه دارابی، محمدعلی عندلیبی
از رفسنجان: آیتالله اکبر هاشمیرفسنجانی
از کرمانشاه: آیتالله عبدالجلیل جلیلی
س: همه این آقایان آمدند؟
ج: اکثر علماء شهرهای بزرگ ایران بجز آیتالله شریعتمداری در تهران جمع شدند. البته ایشان هم بعداً آمد.
س: چرا آیتالله شریعتمداری نیامد؟
ج: ما هم نمیدانستیم، به همین خاطر روز 16 خرداد به اتفاق 2 تن از دوستانم به قم رفتیم. در قم حکومت نظامیبود. خصوصاً از خیابان صفائیه به طرف جاده اصفهان، نظامیها با مسلسل وسط خیابان حرکت میکردند. ما وقتی رسیدیم گرسنه و تشنه بودیم. قم هم سخت تحت نظر بود. بیرون شهر قم در مدخل ورودی، قهوه خانهای بود به نام قهوه خانه علی سیاه. من در یک کاغذ باریک سوالاتی از آیتالله شریعتمداری یادداشت نموده بودم. از نظر امنیتی این نوع یادداشتها را در جیب کوچکی پشت لبه جیب کتم قرار میدادم که اگر مشکلی پیش آمد بتوانم هر چه سریعتر نابودش کنم. آن روز مجموعه صحبتهایی که دوستان در ارتباط با آقای شریعتمداری میخواستند بدانند یادداشت برداشته بودم. وقتی که به قهوه خانه رسیدیم من آن یادداشت را از
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 102 جیبم در آوردم و در جورابم قرار دادم. به من اطلاع داده بودند که در دروازه قم نزدیک همان قهوه خانه علی سیاه، پلیس ایستاده و هر کس از آنجا بگذرد بازرسی بدنی میکنند. به آنجا که رسیدم یادداشت را از جورابم در آوردم و زیر لاستیک کف ماشین پنهان کردم. به ماموران که رسیدم وقتی سوال کردند، گفتم: قمی هستم. لذا من را بازدید نکردند ولی آن دو تا دوست من را نگه داشتند و بازرسی شان کردند. به من گفتند: کجا میروی؟ گفتم: دیدن پدرو مادرم. خلاف هم نگفتم چون پدر و مادرم درقم بودند. بعد که حرکت کردیم از کف لاستیک اتومبیل آن کاغذ را برداشتم و داخل جورابم گذاشتم، منزل آقای شریعتمداری در خیابان ارم بود. سربازها همین طور با مسلسل وسط خیابان راه میرفتند. ما هم به طرف کوچه منزل شریعتمداری پیچیدیم و تصادفاً آسید حسن را دیدیم. او از پیشکارهای آقای شریعتمداری بود. گفتم: آسید حسن زود در را باز کن که ما را میگیرند. رفتیم داخل خانه، حالا ساعت یک بعدازظهر شده بود. وقتی که رسیدیم خانه ایشان. من به ایشان گفتم: به آقا بگویید توکلی از تهران آمده. آقای شریعتمداری ماها را کاملاً میشناخت. هر وقت کاری و یا اعلامیهای داشتیم خدمت ایشان میرسیدیم و با ایشان در ارتباط بودیم. آسید حسن رفت داخل وقتی آمد گفت: آقا گفتنند بروید چهار بعدازظهر بیایید. من گفتم: مردم دارند در خیابان کشته میشوند. ما تشنه و گرسنه از تهران آمدیم و حالا ساعت یک بعدازظهر است. حالا آقا میخواهند استراحت کنند؟! رفت داخل و دو مرتبه آمد و گفت: آقا فرمودند: میآیم. آقای شریعتمداری آمدند، من گفتم: آقا، پیشکار شما، شیخ غلامرضا اینجا و در همین منزل به من اظهار داشت که آقای شریعتمداری گفتهاند، اگر یک روزی آقای خمینی را بگیرند من سر و پا برهنه بیرون میزنم. امروز دو روز است مردم قیام کردند و دارند کشته میشوند. شما نشستهاید اینجا! ایشان گفت: چرا مردم رفتند توی کوچه زینل که کوچه بن بستی است؟ گفتم: شما تشریف میآوردید بیرون از خانه که مردم را هدایت کنید تا نروند داخل کوچه بن بست؟! شما آقایان علماء و مراجع بایستی مردم را رهبری کنید. در همان جلسه خدمت ایشان گفتم: آقا امیرالمومنین علی(ع) میفرمایند که در جبهه جنگ در خط مقدم جنگ اگر بخواهی آن
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 103 زرق و برق شمشیر را نگاه کنی مغلوب خواهی شد. باید همیشه انتهای لشگر را در نظر بگیری. ایشان گفت: آمدم بین راه نگذاشتند بیایم. گفتم: من حاضرم شما را به تهران ببرم. ایشان گفت: من پس فردا میآیم. ما هم برگشتیم تهران و ایشان پس فردا آمدند تهران و در باغ طوطی مستقر گردید.
ما برای اینکه هر کدام از این آقایان تشریف بیاورند به تهران، اول کاری که میکردیم اینها را مرتبط میکردیم با سایر آقایان که اینها با هم درارتباط باشند و جلسه تشکیل بدهند. خوب آن روز که آمدند تهران فردای آن روز من به اتفاق شهید عراقی دو مرتبه به حضرت عبدالعظیم رفتیم. متوجه شدیم که یک مرتبه صبح و یک مرتبه بعدازظهر مامورین ساواک با آقای شریعتمداری ملاقات کردهاند.
هدف از ملاقات این بود که حضور ایشان در تهران منحصر به دید و بازدید نشود که مردم بیایند و بروند و زمان بگذرد. هدف از هجرت علماء به تهران این بود که یک حرکتی ایجاد شود تا دستگاه و رژیم را تحت فشار قراربدهد. وقتی از دیدار با آیتالله 3شریعتمداری به محل کارم بازگشتم، دیدم شخصی به نام امیر سلیمانی که معاون سازمان اطلاعات و امنیت بود، منتظر من است. من او را نمیشناختم. وقتی خودش را معرفی کرد گفت: برویم.
گفتم: کجا؟
گفت: ساواک.
گفتم: باشد.
از آنجا به اتفاق آمدیم خیابان بوذرجمهری یک لندرور آنجا ایستاده بود. یک راننده و مامور دیگری هم داخل ماشین بود. من را سوار کردند. من دراین فکربودم که اینها برای چه من را بازداشت کردهاند. بعد من را آوردند ساواک چاله حصار.
در چهار راه گلوبندک کوچه جنوبی به نام کوچه چاله حصار معروف بود. ساواک در آنجا مستقر بود. من را بارها به آنجا برده بودند. من هم در بازار حضرتی شاخص بودم. هر حرکت و فعالیتی در آن منطقه میشد، ساواک آن منطقه میآمد سر وقت من.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 104 امیر سلیمانی هم آن روز آمد و گفت: بیا برویم. گفتم: کجا؟ گفت: حرف نزن، سازمان امنیت؟!
من همیشه آماده این نوع بازداشتها بودم. ما همیشه سعی میکردیم مدرکی همراه نداشته باشیم. همانطور که قبلاً گفتم من یک جیب کوچک زیر کت داشتم. گاهی اگر چیزهایی داشتم و حادثهای پیش میآمد به راحتی میتوانستم از خودم دور کنم. وقتی وارد ساواک کوچه چاله حصار شدم در همان جا شنیدم سرهنگ مولوی - همان خبیثی که سرکرده کماندوها در فیضیه بود - با بیسیم با تیمسار افضلی در تماس بود، گفت: آوردید او را؟
سرهنگ افضلی هم گفت: گرفتیم. حالا هم اینجاست.
در همین روز من و شهید عراقی دو مرتبه صبح و عصر آن روز در حضرت عبدالعظیم و در باغ طوطی با آقای شریعتمداری ملاقات کرده بودیم. علماء بزرگی از سراسر کشور به تهران برای آزادی امام دعوت شده بودند و برای ارتباط و هماهنگی بین علما تلاش میکردیم. ابتدا سه چهار نفر از افراد غول پیکر را آوردند و مرا تهدید کردند به اینکه اگر به سوالاتی که از تو میکنیم پاسخ درستی ندهی، جان سالم از اینجا بیرون نخواهی برد. من هم همه حواس خودم را متمرکز کرده بودم که از من چه میخواهند؟ ابتدا یک کلاسور اعلامیه آوردند و به من نشان دادند که اینها را دیدهای یا نه؟ نگاه کردم و گفتم: بله. گفتند: کجا؟ گفتم: در مسجد و در در و دیوار بازار دیدم، بعد از یکی دو سوال دیگر، با خود گفتم: اینها چیز دیگری از من میخواهند، تا اینکه در سوالات بعدی از من سوال کردند تو از چه حزب و گروهی هستی؟ بعد گفتند: امروز دو مرتبه در حضرت عبدالعظیم در باغ طوطی با شریعتمداری ملاقات کردی؟ بلافاصله جواب دادم: من با هیچ گروه و دستهای نیستم، من حزب الله هستم. برای منحرف کردن آنها به ذهنم زد که به جریان ملاقات آقای بهبودی و آیتالله آشتیانی اشاره کنم. بهبودی در چند روز قبل از بازداشت من از طرف دربار با آیتالله آشتیانی ملاقات کرده بود و اظهار کرده بود که در مورد مساله 15 خرداد آقایان علما بیایند و ملاقاتی داشته باشیم و ببینیم آقایان چه میگویند تا خون و خونریزی پایان پیدا کند.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 105 این خود یک نوع عقب نشینی شاه بود، چون روز 17 خرداد 42 عَلَم که نهضت امام خمینی را شکست خورده و تمام شده میپنداشت، با خبرنگاران داخلی و خارجی مصاحبه کرد و اعلام کرد که پانزده نفر از بزرگترین پیشوایان مذهبی بزودی تسلیم محکمه نظامیخواهند شد... خبرنگاری از علم سئوال میکند که در بین آنها اعدامی هم وجود دارد؟ پاسخ میدهد: بلی. من از این موقعیت استفاده کردم و مساله ملاقات بهبودی، از وابستگان دربار، را مطرح کردم و گفتم: من یک مسلمانم و احساس وظیفه کردم که به آقایان علماء تذکر بدهم که بیائید و مذاکره کنید تا این خون و خون ریزی تمام شود. با همین جملهای که مطرح کردم آنها قانع شدند و مرا همان شب آزاد کردند. همان شب بازداشت، یکی از دوستان خوب من به نام آقای مصطفی حائری زاده وقتی مامورین ساواک مرا بازداشت کردند سر میرسد و یک گوسفند برای آزادی من نذر میکند، که پس از شنیدن آزادی من نذرش را ادا کرد.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 106