سرِّ جان
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

سرِّ جان

سر جان

سرِّ جان

  • با که گویم راز دل را؟ کس مرا همراز نیست
  • از چه جویم سِرّ جان را، در به رویم باز نیست[1]
  • ناز کُن تا می‌‌توانی‌، غمزه کُن تا می‌‌شود
  • دردمندی‌ را ندیدم، عاشق این ناز نیست
  • حلقه‌ی‌ صوفی‌ و، دیر راهبم هرگز نجوی‌
  • مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نیست
  • اهل دل عاجز ز گفتار است با اهل خود
  • بی‌زبان با بی‌دلان هرگز سخن‌پرداز نیست
  • سر بده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
  • آنکه سر در کوی‌ دلبر نفکند، سرباز نیست
  • عشق جانان، ریشه دارد در دل از روز اَلَست
  • عشق را انجام نَبْود، چون ورا آغاز نیست
  • این پریشان حالی‌ از جالم «بلی‌ٰ» نوشیده‌ام
  • این «بلی‌ٰ» تا وصل دلبر، بی‌‌بلا دمساز نیست