رُخ خورشید
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

رُخ  خورشید

رخ خورشید

رُخ خورشید

  • عیب از ما است، اگر دوست ز ما مستور است
  • دیده بگشای‌ که بینی‌ همه عالم طور است
  • لاف کم زن که نبیند رُخ خورشیدِ جهان
  • چشم خُفّاش که از دیدن نوری‌ کور است
  • یا رب! این پرده‌ی‌ پندار که در دیده‌ی‌ ماست
  • باز کن تا که ببینم همه عالم نور است
  • کاش در حلقه‌‌ی‌ رندان خبری‌ بود ز دوست[1]
  • سخن آنجا نه ز «ناصر» بود، از «منصور» است[2]
  • وای‌ اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی‌
  • فاش گردد که چه در خرقه‌ی‌ این مهجور است
  • چه کنم تا به سر کوی‌ توام راه دهند؟
  • کاین سفر توشه همی‌ خواهد و، این ره دور است
  • وادی‌ عشق که بی‌هوشی‌ و، سرگردانی‌ است
  • مُدّعی‌ در طلبش بوالهوس و مغرور است
  • لب فرو بست هر آن کس رُخ چون ماهش دید
  • آنکه مدحت کُند از گفته‌ی‌ خود مسرور است
  • وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم
  • به همه کون و مکان مدحت او مسطور است.[3]