مجله نوجوان 113 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 113 صفحه 5

خسته شده ای و می خواهی به یک ارباب ثروتمند تبدیل شوی. مرد پیر ابداً نمی توانست در مقابل زنش مقاومت کند. بنابراین به کنار دریا رفت و ماجرا را برای ماهی طلایی تعریف کرد. ماهی نگاهی به پیر مردانداخت و او را آرام کرد و گفت: نگران نباش، تو به این خواستۀ همسرت هم دست پیدا کرده ای. مرد پیر به طرف خانه­اش رفت. او از دور خدمتکاران فراوانی را می دید که در حیاط خانه رفت و آمد می کردند. و زنش با لباسهای قیمتی به آنها فرمان می داد. پیر مرد از زنش پرسید: خب، بالاخره قانع شدی؟ پیرزن حتی حاضر نشد به او نگاه کند، بلکه به مستخدمینش فرمان داد که او را از قصر بیرون بیندازند و هرگز به خانه راه ندهند. پیرمرد چند روزی را به سختی گذراند تا اینکه پیرزن، یک روز متوجه اشتباهش شد و دستور داد که او را به قصر احضار کنند و اتاق زیر شیروانی را به او بدهند. پیزن در ازای جارو کردن حیاط قصر و شستن ظروف، روزانه سه تکه نان سیاه به پیرمرد می داد و با او درست مثل بردهها رفتار می کرد. مدت کوتاهی گذشت و پیرزن از این وضعیّت خسته شد. او پیرمرد را احضار کرد و به او فرمان داد که به سراغ ماهی برود و از او بخواهد که پیرزن را به ملکه ای زیبا و جوان تبدیل کند. پیرمرد، نمی توانست در برابر قدرت مستخدمین زنش مقاومت کند. بنابراین به دریا رفت و بار دیگر از ماهی کمک خواست. ماهی نگاهی به وضع و حال پیرمرد انداخت و دلتنگ شد. با این حال برای آسایش او قول داد که این خواسته را هم بر آورده کند. وقتی پیرمرد به خانه بازگشت با قصر طلایی مواجه شد که جلوی آن پر از سربازهای زره پوش بود. او وارد قصر شد و پیرزن را نشناخت چون به جای پیرزن، بانوی بسیار جوان و زیبایی در لباسهای سلطنتی روی تختی پر از طلا نشسته بود. او حتی حاضر نشد نگاهی به پیرمرد بیندازد و مستخدمین، پیرمرد را به اتاق زیر شیروانی بردند. زمان باز هم گذشت و پیرزن، یواش یواش از ملکه بودن خسته شد. پیرمرد را احضار کرد. راستش را بخواهید حتی مستخدمین قصر هم چهرۀ پیرمرد را از یاد برده بودند و وقتی بالاخره پیرمرد را شناختند ملکه با خشونت به او فرمان داد: به سراغ ماهی طلایی­ات می­روی و می­گویی که حوصلۀ من از زمینیها سر رفته است. من می خواهم به رموز آبها دست پیدا کنم و ملکۀ دریاها شوم تا جایی که ماهی طلایی فرمانبردار من باشد. زانوهای مرد پیر با شنیدن این خواسته به لرزه افتاد و با رنج فراوان به راه افتاد و به سراغ ماهی طلایی رفت. وقتی ماهی به سطح آب آمد نگاهی به پیرمرد لرزان و مفلوکانداخت و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟ پیرمرد جواب داد: من نمی دانم چطور بگویم، پیرزن پر از حرص شده است. او نمی خواهد ملکه زمینیها باشد و می خواهد صاحب تمام اسرار آبها و حتی خود تو باشد. او می خواهد به تمام آبزیان فرمان دهد. ماهی با دقت به سخنان پیرمرد گوش داد ولی این بار هیچ پاسخی به او نداد و در عمق آب فرو رفت. پیرمرد به طرف خانه­اش بازگشت. او نمی توانست آنچه را که می دید باور کند. قصر ملکه ناپدید شده بودو کلبه خرابه ای به جای آن قرار داشت. پیرزن لباسهای کهنه­اش را بر تن داشت و روی پلهها نشسته بود و می گریست. زندگی آنها دوباره مثل اول از سر گرفته شد، با این تفاوت که ماهی طلایی، هرگز دوباره در تور پیرمرد ماهیگیر گرفتار نشد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 113صفحه 5