مجله نوجوان 113 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 113 صفحه 26

یاد دوست مهیا سادات اصغری آشنای جهان چهار، پنج سال پیش بود، تابستان. قدمهایم را بر خاک دیگری غیر از خاک ایران می گذاشتم و از نشاط و سرسبزی جنگلهایی غیر از مازندران و گیلان خودمان لذت می بردم. هوایی خوش امّا نه هوای کشورم. در آن بعد از ظهر تابستانی میهمان سفرة زیبای رحمت خدا در بلندیهای شهر صوفیا* بودم. میان طبیعت شاید یک مسافر، غربت کمتری احساس کند. انگار صدای طبیعت همه جا یک زبان دارد... از دور پیرمرد چوپانی با بزهایش نزدیکمان می شد. ظاهرمان برایش عجیب بود. حجابمان را نگاه می کرد. پیرمرد به کنارمان رسید، ایستاد و با کنجکاوی چیزی گفت. زبانشان را نمی دانستیم، امّا دو واژه برایمان آشنا بود: «ترک»، «عرب»! منظورش این بود: اهل ترکیه هستیم یا عرب؟ خندیدیم و گفتیم:«هیچ کدام، ایران! ایران!» صورت پیرمرد پر از لبخند و مهربانی شد: «ایران؟!» دستهایش را از هم باز کرد... «خمینی!» «خمینی!» ما تأیید کردیم. به زبان خودش چیزهایی گفت. شاید معنای کلماتش را نمی دانستم امّا محبت از چهره­اش نمایان بود. کلامش دیگر ترجمه نمی خواست. لحظه ای احساس کردم، انگار هیچ جا غریبه نیستیم. حتی در کنار یک پیرمرد روستایی بلغاری. حتی کیلومترها و کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه. احساس می کردم فضای سینه­ام گشاده شده، احساس خوبی بود! خیلی خوب! *** حالا وقتی بعد از مدتها یاد آن روز و آن اتفاق می افتم. از خود می پرسم این همه محبت چطور در دل پیرمرد خانه کرده بود که ما حتی بدون دانستن معنای کلماتی که تند و تند بر زبان می راند، آن را از چشمانش، از دستهای گشاده­اش می فهمیدیم. او چگونه ارتباطی می توانست با «خمینی» برقرار کرده باشد که اینطور صمیمانه و با علاقه از او یاد می کرد؟ مگر غیر از این بود که شاید تصویر امام را در تلویزیون دیده باشد و از کارهای بزرگش شنیده باشد؟!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 113صفحه 26