در آستانة در
به روح باران می ماندی،
ای طراوات محض!
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی:
-«تنها نبینمت!»
گفتم:
-«غم تو مانده و شبهای بی کران با من!»
*
ستاره ای نا گاه
تمام شب را
یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیّال آسمان گم شد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 113صفحه 35