مجله نوجوان 113 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 113 صفحه 31

بررسی آن پرداخت. نمی توانست اشکالی در آن پیدا کند. مشخص بود که این راکت می تواند رقیب قدری باشد. صـاحـب راکـت پسـرک لاغـر اندامی بود که داشت خودش را برای مسابقه آماده می کرد. تام تـصمـیم گرفـت به کار خودش بپردازد و آخرین قطعة راکتـش را هـم وصـل کنـد امـا آنقـدر حواسـش بـه پـسـرک بود کـه حواسش پرت شد و قطعه را روی زمین انداخت. قطعة خیلی کوچکی بود و کاملاً لا به لای چمن ناپدید شده بود. تمام اطرافش را گشـت و نهایتاً چند قدم آن طرفتر قطعه ای مشابه با همان قطعه پیدا کرد. آن را برداشـت و به سـمـت راکتش به راه افتاد اما ناگهان صدایی او را در جا میخکوب کرد: «سلام»! سـرش را بـرگرداند و پسرک لاغر را دید که با لبخندی عصبی به او نگاه می کند. دستش را توی جیـبش کرده بود و با سکههایش بازی می کرد. گفت: راکت خوبی ساخته ای. تام با حالـتی عصبی گفت: متشکـرم. راکـت تو هـم راکـت خوبی است. انگار خیلی رویـش کار کرده ای. کجا امتحانش کرده ای؟ تا به حال این اطراف ندیده بودمت. - تو حیات پشتی خانةمان. اسمم «اِد» است. - من هم تام هستم. خیلی برایت مهم است که توی این مسابقه برنده شوی؟ - راستش را بخواهی زیاد به این مسئله فکر نمی کنم. من همة تلاشم را کرده­ام. نتیجه­اش هر چه می خواهد باشد. پسـری که داشـت از آنجا عبور­می کرد دستی به بازوی اِد زد و گفـت: شایـد تو بتـوانی او را شـکست بـدهی. سپس نگاه سردی به تام انداخت و به راهش ادامه داد، اِد گفت: مثل اینکه هیچ رقیبی نداری. تام سعی کرد یک حرف تمسـخر آمیز بزند اما چیــزی به ذهنـش نرسـید. اِد گفت: بهتر اسـت بـروم. برایـت آرزوی موفقیت­ می کنم. شاید بتوانیم با هم... خوب بعد از مسابقه ­می بینمت. این را گفت و به طرف راکـت خودش به راه افتاد. تام دستی به موهایش کشید و کوشـید تمرکـز کنـد. سعـی داشت حالت عصبی­اش را از بین ببرد. روی چمن نشست و سرش را بین دسـتهایـش گرفت. نسـیم مـلایــمی می وزید. هوا داشت تغییر­می کـرد. دفترچه یادداشتش را درآورد و نوشــتههایش را نـگاه کرد.­ می خواست یک زاویة کاملاً مناسب برای پرتاب پیدا کند. مجری برنامه پشت­ میکروفن رفت و از همة حضار خواسـت توجـه کنند. او شـرایط مسابقـه را توضـیـح داد و جوایز را اعلام کرد. تام با بی حوصلگی به حرفهایش گوش داد. همة حواسش به راکت اِد بود. نمی تـوانست از آن چشم بردارد اما ناگهان چیزی دید که نفسـش را بند آورد. یک اشـکال بزرگ در راکـت او وجود داشـت. اشکالی که بدون تردید هیچ شانسی برای او باقی نمی گذاشت. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 113صفحه 31