مجله نوجوان 113 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 113 صفحه 14

کارگردانی چه در تئاتر و چه در تلویزیون برای بچّهها بوده است. در سالهای 5-1354 در کتابخانههای کانون تدریس تئاتر می کردم. من به نوعی همیشه از بچّهها روحیه گرفته­ام و همان را به آنها برگردانـده­ام! حالا هم شاگردان آن زمان من در کانون به آدمهای معروف و حرفه ای تبدیل شدهاند. یکی محمد حاتمی است. دیگری مجتبی کاظمی و نفر دیگر هم ابوالفضل احمدیان کارگردان تلویزیون است. احساس من این است که بچّههای قدیمی کانون هیچ گاه پیر نمی شوند نظیر ایرج طهماسب، حمید جبلی، فاطمه معتمد آریا و خود شما! در این مورد چه نظری دارید؟ دنیای بچّگی و جذابیتهای آن نمی گذارد که ما هیچ وقت بزرگ بشویم! برای این موضوع دلیل هم دارم؛ مثلاً وقتی من با این سن و سال شازده کوچولو را می خوانم، سریع با آن ارتباط برقرار می کنم. اما شاید بزرگسالان دیگر نتوانند به سرعت با کارهای مربوط به کودکان و نوجوانان ارتباط برقرار کنند. ما همیشه با دلمان کار می کنیم چون کودک درونمان خیلی قوی است. راستش خیلی هم دلم نمی خواهد که بزرگ بشوم. شما در سالهای قدیم و جدید دوبار در یک تئاتر بازی کردید: «زن نیک ایالت سچوان»، این دو اجرا چه تفاوتهایی داشت؟ در زمان دانشجویی، دکتر محمد کوثر این نمایش را به روی صحنه برد. آن وقتها برای بازی در نقش یکی از ربّ النوعها به نام «ربّ النوع مهربان» سرم را از ته تراشیدم. یادش به خیر هر روز با کلّة تیغانداخته به سر کلاس می رفتم! در سال 1384 در اجرای دیگری از همین نمایش با نام «یک زن، یک مرد» به کارگردانی خانم آزیتا حاجیان نقش نجّار را بازی می کردم. به جز تفاوت دو نقش، من حین تمرین و اجرا به سالهای دور سفر کردم. متوجه شدم که دوره و زمانه خیلی سخت شده و دوستیها و ارتباطها آن شیرینی گذشته را ندارد. به نظرتان دنیای بچهها هم فرقی کرده؟ * قطعاً بچّهها هم عوض شدهاند اما من و امثال من چون برای آنها کار می کنیم همیشه خودمان را از صافی دل کودکان و نوجوانان می گذرانیم. من اعتقاد دارم که بچّهها دنیایشان رنگی است و باید به وسیله رنگهای خاصّ خودشان با آنها صحبت کرد. بود. مت حس کرد که پول زیادی انتظار او را می کشد. او مطمئن بود که جعبة جواهرات را به راحتی در اتاق خواب خواهد یافت. در پی این فکر به سمت اتاق خواب حرکت کرد و با دقت نگاهی به اطراف آن انداخت. اولین هدفش کمد دیواری بود و قفل آن که احتمالاً یکی دو دقیقه بیشتر وقتش را نمی گرفت. جلو رفت تا دست به کار شود. قفل کمد رمزی بود ولی اهمیتی نداشت چون او در این کارها مهارت عجیبی داشت. بی اختیار با صدای بلند با خود گفت: «مهم نیست، این را هم باز می کنم. ولی هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خندة زنانه­ای پشتش را لرزاند. ادامه دارد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 113صفحه 14