روز 23 بهمن به من و آقای سبحانی ماموریت دادند که برویم مسجد سادات [اخوی واقع در خیابان ایران را که تازه بازسازی شده بود تحویل بگیریم و آماده کنیم برای این که دستگیر شدگان را به آنجا بیاورند. یکی از بچه های نیروی هوایی هم که با اسلحه آشنایی کامل داشت همراه ما بود. سیل زندانیان سرازیر شده بود.
ما هم سربازهای دستگیر شده را خرج سفر می دادیم و به شهرستان می فرستادیم. بعضی ها را که کاره ای نبودند با گرفتن تعهد آزاد می کردیم و فقط دانه درشت ها را نگه می داشتیم.
مسجد که جای نگه داشتن زندانی نبود، مردم می خواستند نماز بخوانند. متحیر ماندیم که اینها را چه کار بکنیم. قرار شد به محل اقامت امام یعنی مدرسه علوی ببریم. زیر زمین مدرسه خیلی بزرگ بود. فکر کردیم که چگونه اینها را از بین مردم ببریم که تکه پاره شان نکنند. یک اتوبوس گرفتیم و سوارشان کردیم. دست ها و چشم هاشان را بسته بودیم و به اقامتگاه امام که رسیدیم تازه نماز تمام شده بود و اقامتگاه پر جمعیت بود. اتوبوس را جلوی مدرسه نگه داشتیم. من پایین آمدم و رو به جمعیت گفتم آقایان توجه کنید این برادران شما از صبح رفته اند شهید داده اند، مجروح داده اند و یک عده را دستگیر کرده اند و ما دانه درشت ها را جدا کرده ایم و می خواهیم ببریم تو. اگر شلوغ کنید رفقای این ها بین شما هستند و اینها را فراری می دهند و زحمات شما هدر می رود. خواهش می کنم با ما همکاری کنید. یک وقت مردم تکبیر گفتند و زنجیر گرفتند و گفتند ما آماده همکاری هستیم. گفتیم در زیر زمین را باز کنید. دیدیم نصیری
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 240 و یک عده دیگری آنجا هستند و نمی شود این ها را ببریم. درمانگاه را به این کار اختصاص دادیم. دو تا دو تا زندانیان را از داخل اتوبوس آوردیم و به این اتاق هدایت کردیم. همه را که آوردیم، رفتم به راننده گفتم: شما مرخصید، بروید. برگشتم به زندانی ها سری بزنم، دیدم چشمان و دستان همه باز است و راحت نشسته اند. یکه خوردم و عقب عقب آمدم. این ها تا الان چهره من را ندیده بودند. بیرون آمدم و فریاد زدم چه کسی این کار را کرده؟ کی چشم و دست اینها را باز کرده؟ گفتند: آقای درخشان این کار را کرده است. سراسیمه رفتم و سر ایشان داد زدم که کی به تو گفته این کار را بکنی؟ چرا این کار را کردی؟ می دانی اگر این ها شورش بکنند چی می شود؟ آقای درخشان همه اش می خندید و با خونسردی من را نگاه می کرد. من داد و بیداد می کردم و او هم لبخند می زد. حرف من که تمام شد. گفت: حرفت تمام شد؟ گفتم: بله. گفت امام دستور داد. من یکهو ساکت شدم. گفت به امام اطلاع دادند که یک عده را با دستان و چشمان بسته به اینجا آورده اند امام فرمودند: زود بروید دستان و چشمانشان را باز کنید. امام به همه چیز توجه داشت.
حرارت من خوابید و یک گوشه ای نشستم. مانده بودیم با این ها چکار کنیم که دیدیم آقای ربانی شیرازی از اتاق امام بیرون امد. سلام کردم. گفت این ها کجا هستند. گفتم این جا. گفت امام من را فرستاده که اینها را دلداری بدهم، نترسند. رفت و برای این ها صحبت کرد. گفت شما برادران ما هستید، شما خیلی کارها با ما کردید، خیلی اذیت و شکنجه کردید. اما ما این کار را نمی کنیم. خیالتان راحت باشد. امام من را فرستاده تا از شما دلجویی کنم. اگر شام نخوردید، بگویم برایتان بیاورند. آب و چای بیاورند. خلاصه این قدر صحبت کرد تا یکی یکی زبان این ها باز شد. یکی گفت حاج آقا اجازه بدهید به خانه مان تلفن بزنیم، دیگری گفت حاج آقا ما را بی گناه گرفته اند.
خلاصه شام خودشان را برای زندانیان آوردند و خودشان نان و پنیر خوردند.
کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 241