پس از محکومیت من، پدرم به ملاقاتم آمد. گفت: چه کار داری؟ گفتم: رفتم دادگاه. گفت: چقدر گرفتی؟
گفتم: اسم مرا چی گذاشتی؟ دو تا اسم برای من پیدا کردی، کاظم و یوسف که هر دو هم زندان رفتند. یکی هفت سال و دیگری چهارده سال. میشود بیست و یک سال. من یکسالش را که قبلا کشیدم میماند بیست سال.
من این طوری گفتم که پدرم ناراحت نشود، ولی شد. من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. یکی از نگهبانان پشت سرم بود، حرفم را قطع کرد، او که حرکت کرد به پدرم گفتم: این طور نیست که این رژیم بماند. دوباره آمد که من هم دوباره حرفم را قطع کردم. این مسأله چند بار تکرار شد. نگهبان ناراحت شد و گفت: حرف بزن.
گفتم: من بیست دقیقه وقت دارم. اگر دلم بخواهد حرف میزنم، نخواهد نمیزنم و همین طور میمانم و بابام را نگاه میکنم.
گفت: اگر نمیخواهی حرف بزنی، پس برو.
گفتم: نمیروم.
یقهام را کشید و گفت: بیا برو.
همه متوجه شدند. لگدش را که بلند کرد که به من بزند، زدم زیر اون یکی پایش که به زمین خورد. سیلی انداخت که جلویش را گرفتم. بالاخره مرا کشید و برد اطاق نگهبانی و گفت: این جلوی همه من را زد. میخواست اطلاعات رد کند من نگذاشتم که زد.
سرگرد مظلومی که معمولا کسی را نمیزد، تحت تأثیر این مأمور سیلی محکمی تو گوش من زد، سرم را تراشیدند و دو سه ساعتی دستهایم را با دستبند آویزان کردند به میلههای در اتاق ملاقات.