هنگامی که جلوی در خانه پدر خانمم دستگیر شدم، به زندان قم انتقالم دادند و یک کتک مفصلی به من زدند. فردای آن روز به کمیته مشترک اعزام شدم.
حسینی یک برخوردی با من و آقای عندلیب شیرازی کرد و مرا پس از شکنجه و بستن چشمم به اوینفرستاد. در آنجا مورد بازجویی قرار گرفتیم. تصورشان بر این بود که ما نقش فعالی در راهاندازی تظاهرات داریم و حتما به جایی وصلیم. نزدیک به چهارصد طلبه دستگیر شده بودند.
از این روش که مرا پیش آنها بردند و سؤال کردند هر چه درباره من میدانند بنویسند، استفاده کردند. آنها هم بعضا تکنویسی کرده و گفته بودند، خیلی فعال است. فلان کار را کرده، فلان اقدام را کرده. از من به
عنوان یک مبارز و یک مجاهد که گرداننده مجالس ختم شهدا و تظاهرات است یاد کرده بودند.
آنها کلی اطلاعات درباره من جمع کردند و یک روز صبح با دست پر مرا صدا کردند. چهارتا بازجو بودند، دو تا سرباز بود، نگهبانها با ارشد زندان بودند. گفتند: بنویس. من همه چیز را انکار کردم، گفتند: نه. این درست نیست ببرید تا از راه دیگر حرفهایش را بگوید.