سال 1346 برای تبلیغ به روستایی در اطراف اراک به نام ده ونک رفته بودم. در این روستا، هر شب میهمان یک خانهای بودم، اما میزبان اصلی یک بنده خدایی بود که برای خوابیدن به خانهاش میرفتم. یک شب از ایشان در مورد تقلید سؤال کردم؛ گفت: بگذار بچهها بخوابند. زنش را صدا کرد. صندوقچهای داشت که قفل بود. در صندوق را باز کرد، لباسها را کنار زد و یک بقچه در آورد. داخل بقچه یک کیسه بود. از آن کیسه یک رساله و یک عکس 4 × 3 سیاه و سفید امام را در آورد. هر دو، رساله را بوسیدند و به دست من دادند. اشک از چشمانشان جاری شد.
در کل، در ایران از کسانی که مقلد امام بودند، به طور طبیعی و به وسیله امام با یکدیگر احساس نزدیکی و آشنایی میکردند. در واقع تشکیلات سازمانیافته کمخرجی با ضریب اطمینان خیلی بالا درست شده بود.
البته ورود در این تشکیلات خالی از خطر نبود. اگر کسی اسم امام را میآورد و یا رساله داشت و رژیم متوجه میشد، به زندان میافتاد و مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار میگرفت.