دارد در بین جمعیت سینه میزند و برای شهدای پانزده خرداد اشک میریزد.
روز چهاردهم خرداد، امیرحسین ناگهان با صدای گریه پدر و مادرش از خواب بیدار شد. مادرش کناردیوار نشسته بود و داشت آرام اشک میریخت. صدای گوینده رادیو مثل پتک به مغز امیرحسین وارد شد.
-روح ملکوتی حضرت امام به ملکوت اعلا پیوست.
امیرحسین باور نمیکرد. صدای بلندگوی حسینیه در محله پیچید. اول صبح نوای قرآن همه کوچهها را پر کرده بود. امیرحسین با عجله پیراهن مشکیاش را پوشید و به سمت حسینیه حرکت کرد. در راه او باور نمیکرد که امام به دیدار خدا رفته باشد.
عکس بزرگی از امام در کنار حسینیه مانند همیشه لبخند به لب داشت. امیرحسین احساس کرد سرش گیج میرود. وارد حسینیه شد، با تعجب دید پیرزنی در گوشه حسینیه نشسته و آرام در حین اشک ریختن، قرآن میخواند. امیرحسین متوجه شد که اشتباهی وارد قسمت خواهران شده است. با شرمندگی به قسمت برادران برگشت، اما صدای آشنای پیرزن او را به خودش آورد.
-امیرحسین؟ صبح بخیر پسرم.
با نارحتی به طرف حاج خانم رفت و گفت:
-سلام حاج خانم، خوشحالم حالتون خوب شده.
حاج خانم اشک چشمهایش را پاک کرد و با اندوه بسیار جواب داد:
-کاش امام خوب شده بود و من به جای او از دنیا میرفتم...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 5