یه کوچه، یه حسینیه
افشین علاء
یه کوچه، یه حسینیه
با دیوارای کاه گلی
یه قاب عکس خطاطی
یه میکرفن، یه صندلی
یه عدّه مرد، یه عدّه زن
نشسته تو حسینیه
دلهاشون از سینه جدا
با گذر هر ثانیه
حالی که داشتن آدما
گریه نبود، خنده نبود
هیچ دلی از شکستنش
پیش تو شرمنده نبود
عطر یه سیبی میاومد
از باغ زهرا و علی
یه تیکه ماه از آسمون
که مینشست رو صندلی
نه شاه بودی نه میرغضب
نه قصری داشتی از طلا
نه رو به رندا میدادی
نه پول به نور چشمیا
این جوری بود که مرد و زن
میاومدن تو صحنهها
این جوری عاشقت شدن
تموم پابرهنهها
حالا که تو حسینیه
صندلی تو خالیه
چطور بگم محلمون
چه وضعیه، چه حالیه؟
حالا از اینها بگذریم
قرار نبود تنها بری
بدون پابرهنهها
به قصری از طلا بری
از روی سقف آسمون
نگاهی هم به ما بکن
مثل همیشه ای پدر
برای ما دعا بکن
به یاد امام
چگونه مرگ تو باور کند دل؟ به آب دیده دامن تر کند دل؟
روا باشد که دل در غم بسوزد چه خاکی بعد از این بر سر کند دل؟
***
به داغت کهکشان هم گریه میکرد زمین و آسمان هم گریه میکرد
بهار و باغ و صحرا نوحه سر داد دل سرد خزان هم گریه میکرد
***
به جز عشق تو را در سر نداریم عزیز و همدمی دیگر نداریم
به شوق دیدن روی تو هستیم که مرگ خویش را باور نداریم
***
خدایا سینهام آزرد از غم نهال امتم افسرد از غم
چه گویم خون دل از دیدهام ریخت دلم چون غنچهای پژمرد از غم
رحیم زریان
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 9