سیدحسام هاشمی
نقل، سنگ، گلوله
گنبد طلایی مسجدالاقصی مثل خورشید میدرخشید. درختان زیتون، مانند جوانههای بهاری میروییدند و در صحن مسجدالاقصی ریشه میدواندند و بالا میرفتند. کبوتران زیادی دور گنبد میچرخیدند که سفیدی بال آنها آسمان را آبیتر نشان میداد.
با صدای در، از خواب بیدار شدم. قلبم به شدت میزد. باز هم صدای دوست داشتنی نماز مادر!...
یادم افتاد امروز قرار است به خانه مادربزرگ برویم.
خوشحال شدم. خواب از سرم پرید.
وقتی جورابهایم را پایم کردم، سنگ ریزههای داخل آن مرا به یاد سنگهای دیروز در خیابان انداخت.
صدایی از روی بام آمد!
-هیس! (دایی بود!)
مادربزرگ گفت: عدنان چرا از روی بام آمدی؟!
-محله را اسراییلیها قرق کردهاند. جوانان را دستگیر میکنند.
با صدای رگبار همه ساکت شدیم. به نظر میآمد که دوباره بچهها پرتاب سنگ را شروع کردهاند.
پدر گفت: شما کی میفهمید که به این خاکستر نباید فوت کرد؟! عدنان! آتشی زیر خاکستر شعلهور است! باید به دنبال راه حلی منطقی گشت!
دایی پاکتها را برمیداشت و برای آنها چشم درمیآورد. انگشتش را به طرف آسمان برد و گفت: هرچه او بخواهد! و ادامه داد...«شمعون میداند که ما از پناهگاهمان خارج شدهایم. ممکن است امروز نتوانیم خودمان را به صحن مسجد برسانیم. دایی روی بام پرید و کبوتران پر زدند.
دستهای پرنده از آسمان خانهمان میگذشتند. یکی از آنها پایین آمد و لب پنجره نشست. سینهاش سرخ بود. عجیب بود و تا آمدم بگیرمش پر زد و رفت.
پدر دستم را گرفت تا برویم.
صدای آژیر آمبولانس میآمد. ترسیدم! پدر محمد پای مرا رها کن! راه برو! به کوچه رسیدیم. یک عده مقوا به سر با لباسهای سیاه سوره فتح را بلند و پایکوبان میخواندند. کسی که سردسته آنها بود صدایش آشنا بود. کبوتری از روی سرم پرید. توجهام را جلب کرد.به سر خیابان که رسیدیم ناگهان دیدم مردم میدوند و عدهای مانع و ... میآورند و بچهها به سردستگی عادل به آن طرف سنگ پرتاب میکردند.
سالم که همیشه با بچههای محل مشکل داشت و از آنها بدش میآمد آن جا بود. پدر گفت: او برای تشکیلات خودگران است، استی تشکیلات خودگردان چیست؟ ما که کشوری نداریم که بگردانیم! چرا سالم ماشین و اسلحه ندارد؟ چرا میگذارد به سوی ما تیر بیاندازند؟ چرا مواظب ما نیست!...ناگهان سنگ عادل به یک سرباز صهیونیسم خورد. پدر دستم را محکمتر گرفت که برگردیم. صدای رگبار آمد و همه را سر جای خود میخکوب کرد. پدر مرا به آن طرف خیابان میکشید تا پشت سنگی که همیشه سالم روی آن مینشست پناه بگیریم.
خبرنگاری آن طرف خیابان برای من دست تکان میداد. باز صدای تیری به گوشم رسید ناگهان چیزی جلوی ما افتاد و منفجر شد و باد آن سرم را به دیوار زد.
آسمان چرخید. خیابانها میچرخیدند. مثل آن روز که با مادر به بیروت رفته بودیم مردم با خوشحالی آزادی جنوب لبنان نقل به سر هم میریختند. پدر داشت برای خبرنگاران دست تکان میداد. ناگهان چند گلوله به دیوار خورد و چشمهایم دیگر نمیدید. همان سینه سرخی که بعد از رفتن دایی آمد، آمد و یک لظه جلوی ما نشست و پرید و به دنبال کبوتر رفت اما بال نداشت. پدر دیگر دستم را نمیفشرد. دیگر چیزی نمیدیدم اما آسمان آبی بود و گنبد طلایی بیتالمقدس میدرخشید و برگهای درختان زیتون با نسیم میدرخشیدند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 20