مجله نوجوان 21 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 20

سیدحسام هاشمی نقل، سنگ، گلوله گنبد طلایی مسجدالاقصی مثل خورشید می­درخشید. درختان زیتون، مانند جوانه­های بهاری می­روییدند و در صحن مسجدالاقصی ریشه می­دواندند و بالا می­رفتند. کبوتران زیادی دور گنبد می­چرخیدند که سفیدی بال آنها آسمان را آبی­تر نشان می­داد. با صدای در، از خواب بیدار شدم. قلبم به شدت می­زد. باز هم صدای دوست داشتنی نماز مادر!... یادم افتاد امروز قرار است به خانه مادربزرگ برویم. خوشحال شدم. خواب از سرم پرید. وقتی جورابهایم را پایم کردم، سنگ ریزه­های داخل آن مرا به یاد سنگهای دیروز در خیابان انداخت. صدایی از روی بام آمد! -هیس! (دایی بود!) مادربزرگ گفت: عدنان چرا از روی بام آمدی؟! -محله را اسراییلی­ها قرق کرده­اند. جوانان را دستگیر می­کنند. با صدای رگبار همه ساکت شدیم. به نظر می­آمد که دوباره بچه­ها پرتاب سنگ را شروع کرده­اند. پدر گفت: شما کی می­فهمید که به این خاکستر نباید فوت کرد؟! عدنان! آتشی زیر خاکستر شعله­ور است! باید به دنبال راه حلی منطقی گشت! دایی پاکت­ها را برمی­داشت و برای آن­ها چشم درمی­آورد. انگشتش را به طرف آسمان برد و گفت: هرچه او بخواهد! و ادامه داد...«شمعون می­داند که ما از پناهگاهمان خارج شده­ایم. ممکن است امروز نتوانیم خودمان را به صحن مسجد برسانیم. دایی روی بام پرید و کبوتران پر زدند. دسته­ای پرنده از آسمان خانه­مان می­گذشتند. یکی از آن­ها پایین آمد و لب پنجره نشست. سینه­اش سرخ بود. عجیب بود و تا آمدم بگیرمش پر زد و رفت. پدر دستم را گرفت تا برویم. صدای آژیر آمبولانس می­آمد. ترسیدم! پدر محمد پای مرا رها کن! راه برو! به کوچه رسیدیم. یک عده مقوا به سر با لباس­های سیاه سوره فتح را بلند و پای­کوبان می­خواندند. کسی که سردسته آن­ها بود صدایش آشنا بود. کبوتری از روی سرم پرید. توجه­ام را جلب کرد.به سر خیابان که رسیدیم ناگهان دیدم مردم می­دوند و عده­ای مانع و ... می­آورند و بچه­ها به سردستگی عادل به آن طرف سنگ پرتاب می­کردند. سالم که همیشه با بچه­های محل مشکل داشت و از آن­ها بدش می­آمد آن جا بود. پدر گفت: او برای تشکیلات خودگران است، استی تشکیلات خودگردان چیست؟ ما که کشوری نداریم که بگردانیم! چرا سالم ماشین و اسلحه ندارد؟ چرا می­گذارد به سوی ما تیر بیاندازند؟ چرا مواظب ما نیست!...ناگهان سنگ عادل به یک سرباز صهیونیسم خورد. پدر دستم را محکم­تر گرفت که برگردیم. صدای رگبار آمد و همه را سر جای خود میخکوب کرد. پدر مرا به آن طرف خیابان می­کشید تا پشت سنگی که همیشه سالم روی آن می­نشست پناه بگیریم. خبرنگاری آن طرف خیابان برای من دست تکان می­داد. باز صدای تیری به گوشم رسید ناگهان چیزی جلوی ما افتاد و منفجر شد و باد آن سرم را به دیوار زد. آسمان چرخید. خیابان­ها می­چرخیدند. مثل آن روز که با مادر به بیروت رفته بودیم مردم با خوشحالی آزادی جنوب لبنان نقل به سر هم می­ریختند. پدر داشت برای خبرنگاران دست تکان می­داد. ناگهان چند گلوله به دیوار خورد و چشم­هایم دیگر نمی­دید. همان سینه سرخی که بعد از رفتن دایی آمد، آمد و یک لظه جلوی ما نشست و پرید و به دنبال کبوتر رفت اما بال نداشت. پدر دیگر دستم را نمی­فشرد. دیگر چیزی نمی­دیدم اما آسمان آبی بود و گنبد طلایی بیت­المقدس می­درخشید و برگ­های درختان زیتون با نسیم می­درخشیدند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 20