شارون؛ دیو نسلکشی در صبرا و شتیلا
به عنوان رئیس ستاد ارتش شارون از سال 43 به فرماندهی اداره آموزش فرماندهی ستاد منصوب شد. در جنگ 6 روزه با اعراب در خرداد 1346 با درجه سرتیپی فرمانده لشکر زرهی بود و توانست منطقه «ام الطیف» را اشغال کند. از سال 47 تا 52 فرمانده نظامی منطقه جنوب در فلسطین اشغالی بود و در سال 49 قیام ساکنان نوار غزه را با شدت سرکوب کرد. در بهار 52 به اتفاق «مناحم بگین» معدوم «حزب لیکود» را تأسیس کرد. در جنگ اکتبر 73 با اعراب، فرماندهی یک لشکر زرهی در «جبهه سینا» را به عهده گرفت. به دنبال موفقیت در شکافتن خطوط ارتش مصر و رخنه به غرب کانال سوئز و بستن آب و غذا به روی سربازان اسیر مصری که منجر به مرگ فجیع صدها تن از آنها شد، در بین اسرائیلیان محبوبیت زیادی به دست آورد. در سال 1360 در کابینه بگین، وزیر جنگ شد و در سال 61 فرماندهی تهاجم به سوریه و لبنان را عهدهدار بود. به دنبال کشتار 5000 زن و مرد و کودک ساکن در اردوگاه «صرا و شتیلا» در بیروت اشغالی و برملا شدن این نسلکشی فجیع، محترمانه از وزارت جنگ برکنار و به وزارت مشاور کابینه منصوب شد. در بهار 1369 وزیر مسکن شد و تا دو سال بعد با اجرای سیاست «بلدوزر در پناه تانک» تخریب وسیع روستاها و مزارع فلسطینی و تأسیس شهرکهای صهیونیست نشین بر ویرانههای آنها را در پیش گرفت. محافل مطبوعاتی حامی وی در آمریکا به او لقب دوستانه «ژنرال بولدوزر» را اعطا کردند. در مهر 77 وزیر خارجه کابینه «نتانیاهو» شد و در بهار 78 رهبری حزب لیکود را به دست گرفت. در ششم مهر 79 با رفتن به داخل حرم قدسی مسجدالاقصی فتیلۀ «انتفاضه اقصی» را روشن کرد و در بهمن همین سال نخست وزیر رژیم صهیونیستی شد. در بهار 1382 از سوی یک اردوگاه مستقل بلژیکی به اتهام ارتکاب جنایت جنگی در حق 5000 فلسطینی شهید صبرا و شتیلا تحت تعقیب قرار گرفت، لیکن در پی هشدار شدید دولت بوش کوچک به بلژیک مبنی بر این که در صورت محاکمه شارون آمریکا مقر پیمان ناتو را از بروکسل به کشور دیگری منتقل میکند تا زمان نگارش این سطور به یمن حمایت حکومت آمریکا و قدرتهای غربی، این بلدوزر زهوار در رفته صهیونیزم بینالملل بیش از نیم قرن است که به نسلکشی و غصب سرزمینهای مسلمانان بی پناه فلسطینی ادامه میدهد.
مأخذ: برآورد استراتژیک اسرائیل، صص 223 تا 225.
عملیات قبیه، صص 25 و 26
پرنده امید
در سلولی محقر و کثیف، زندانی دشمنان آزادی هستم. عصر است. پشت میزی کوچک نشستهام که روزنامهها بر آن پراکنده شده و تکه نان سیاه (نان جو) در گوشهاش مانده است.
پارهای کاغذ را پیشرو دارم و کلمات زخمیام مثل آبشاری بر آن فرو میریزند و رودخانهای وحشی میشوند، به نام شعر.
صدایی به گوشم میرسد: «همین جاست» و لحظهای بعد از پشت میلههای پنجره، پیشانی نوجوانی طلوع میکند. با چشمهایی خیره نگرانش میشوم: آیا شیطنتهای بچگانه او را به اینجا کشیده است یا پیغام آوریست.
صدایی مضطرب، نوجوان را خطاب قرار داد: «او را میبینی؟»
از پشت میلهها گفت: او را نمیبینم. اتاق تاریک است.
نوجوان دیگر گفت: از سر شانههایم پایین بیا بگذار من بالا برم. من حتماً او را خواهم دید.
ثانیههایی گذشت. پسرک هنوز در حال مبارزه با تاریکی بود و نور چشمانش تاریکیها را عقب میراند. ناگهان با صدایی نسبتاً بلند گفت: «دیدمش، دیدمش.»
سلام کرد، سلامش را پاسخ دادم.
لبهایش با صدایی جادویی و دلنشین از هم باز شد: «پایدار باش! از آنها هرگز نترس. شجاع باش و از هیچ کس جز خدا نترس! پایدار باش! پیروزی از آن کسی است که پایدار باشد» و نوجوان مثل پرندهای از لب پنجره پرید و رفت.
چشمهایم را با دست مالیدم خواب بود یا خیال؟ نه من خواب نبودم. او نوجوانی بود؟ نه، او نسل سپیده بود، او وحیی بود که بر من نازل شد تا زنجیرها را پاره کند، تاریکیها را بپراکند و یقین را جانی دوباره ببخشد.
و حالا همه روزهایم از زمزمهای لبریز است.
پایدار باش، از آنان نترس، شجاع باش، پایدار باش، پیروزی از آن کسی است که پایدار باشد.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 22