حکایت
مرجان کشاورزی آزاد
شاگرد تنبل
آهنگری، جوانی تازهکار را به شاگردی گرفته بود. او را نزدیک کوره برد و گفت: «در کوره بدم!»
شاگرد آهنگر پس از ساعتی ایستادن و به کوره دمیدن، اظهار خستگی کرد و گفت: «استاد میشود بنشینم و بدمم؟»
آهنگر گفت: «بنشین و بدم.»
کمی گذشت. شاگرد از نشستن هم خسته شد و گفت: «استاد میشود روی زمین دراز شوم و بدمم؟»
آهنگر گفت: «باشه! دراز شو و بدم!» پسرک روی زمین دراز شد و شروع کرد به دمیدن در کوره. ساعتی که گذشت، احساس خستگی و خواب آلودگی کرد و گفت: «استاد! چطور است بخوابم و بدمم؟!»
آهنگر برآشفت و فریاد زد: «من نمیدانم چگونه، اما اگر میتوانی بمیری و بدمی، بمیر و بدم!»
خانه ما
مردی بر در خانهاش نشسته بود. دختر چهارسالهاش نیز کنار او بازی میکرد. ناگهان از دور جمعی از مردم دیده شدند که جنازهای را بر دوش حمل میکردند. دخترک که تا آن زمان جنازهای ندیده بود، به پدر گفت: «آن چیست؟»
پدر گفت: «آدمی مرده است.»
دختر پرسید: «او را به کجا میبرند؟»
پدر گفت: «آنجا که نه شمع و چراغ است. نه فرش و روشنایی، نه نور و صفا، نه خورش و پوشش، نه آب و نه نان و ...»
دخترک گفت: «پس او را به خانه ما میآورند!»
صدای خوش
مؤذنی در صحرا بانگ نماز میگفت و میدوید. بعد سکوت میکرد و گوش میداد و دوباره اذا میگفت وبه سرعت میدوید. به او گفتند: «چه میکنی؟»
گفت: «مردم میگویند صدای من از دور بسیار خوش است و من هیچ گاه صدای خود را از دور نشنیدهام. حال اذان میگویم و میروم تا آواز خود را از دور بشنوم و ببینم که مردم راست میگویند یا دروغ!»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 14