مجله نوجوان 21 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 14

حکایت مرجان کشاورزی آزاد شاگرد تنبل آهنگری، جوانی تازه­کار را به شاگردی گرفته بود. او را نزدیک کوره برد و گفت: «در کوره بدم!» شاگرد آهنگر پس از ساعتی ایستادن و به کوره دمیدن، اظهار خستگی کرد و گفت: «استاد می­شود بنشینم و بدمم؟» آهنگر گفت: «بنشین و بدم.» کمی گذشت. شاگرد از نشستن هم خسته شد و گفت: «استاد می­شود روی زمین دراز شوم و بدمم؟» آهنگر گفت: «باشه! دراز شو و بدم!» پسرک روی زمین دراز شد و شروع کرد به دمیدن در کوره. ساعتی که گذشت، احساس خستگی و خواب آلودگی کرد و گفت: «استاد! چطور است بخوابم و بدمم؟!» آهنگر برآشفت و فریاد زد: «من نمی­دانم چگونه، اما اگر می­توانی بمیری و بدمی، بمیر و بدم!» خانه ما مردی بر در خانه­اش نشسته بود. دختر چهارساله­اش نیز کنار او بازی می­کرد. ناگهان از دور جمعی از مردم دیده شدند که جنازه­ای را بر دوش حمل می­کردند. دخترک که تا آن زمان جنازه­ای ندیده بود، به پدر گفت: «آن چیست؟» پدر گفت: «آدمی مرده است.» دختر پرسید: «او را به کجا می­برند؟» پدر گفت: «آنجا که نه شمع و چراغ است. نه فرش و روشنایی، نه نور و صفا، نه خورش و پوشش، نه آب و نه نان و ...» دخترک گفت: «پس او را به خانه ما می­آورند!» صدای خوش مؤذنی در صحرا بانگ نماز می­گفت و می­دوید. بعد سکوت می­کرد و گوش می­داد و دوباره اذا می­گفت وبه سرعت می­دوید. به او گفتند: «چه می­کنی؟» گفت: «مردم می­گویند صدای من از دور بسیار خوش است و من هیچ گاه صدای خود را از دور نشنیده­ام. حال اذان می­گویم و می­روم تا آواز خود را از دور بشنوم و ببینم که مردم راست می­گویند یا دروغ!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 14