مجله نوجوان 21 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 4

حمید قاسم زادگان هجوم اندوه هیأت عزاداری جوانان قمر بنی­هاشم تازه توی محل تشکیل شده بود. در این هیأت هرکس سعی می­کرد به بهترین نحو به نیت حضرت ابوالفضل عباس (علیه­السلام) خدمتی انجام دهد. گرچه تا رسیدن ماه محرم مدت نسبتاً زیادی باقی مانده بود. اما آقاصادق که از طرف همه به عنوان رئیس هیأت انتخاب شده بود به اعضاء پیشنهاد داد برای مراسم سالگرد پانزده خرداد برنامه مفصلی در حسینیه ترتیب داده شود. از وقتی آقاصادق که مسئول پایگاه مسجد هم بود این پیشنهاد را گفت، شور و هیجان خاصی در بین همه افتاد. خوبی هیأت در این بود که هر کس می­توانست در آن عضو شود، از پسربچه­های هفت ساله تا پیرمردهای هفتادساله. امیرحسین خیلی دوست داشت برای هیأت کاری انجام دهد. او با هشت سال سن، کوچکترین عضو هیأت بود که به حسینیه می­آمد. جوان­های هیأت او را خیلی دوست داشتند. چند روز مانده به پانزده خرداد، آقاصادق مسئولیت پرکردن قندانها را به او محول کرد... وقتی امیرحسین به سراغ قندانها و قند آنها در آبدارخانه مسجد رفت، متوجه شد قندهای خریداری شده باید خرد شود. امیرحسین کمی فکر کرد. یادش آمد حاج خانم، پیرزنی که در همسایگی آنها زندگی می­کند، وسیله بزرگی مثل قیچی دارد که به راحتی می­تواند قندها را خرد کند. امیرحسین بلافاصله با اجازه آقاصادق، قندها را با کمک دو نفر از دوستانش به خانه برد. مادر امیرحسین در خانه نبود. امیرحسین کمی تلویزیون نگاه کرد تا اینکه مادرش با پیرزن همسایه وارد خانه شدند. حاج خانم رنگ صورتش زرد شده بود. مادر امیرحسین جایی را در اطاق مهیا کرد و حاج خانم آنجا دراز کشید. وقتی امیرحسین احوال حاج خانم را پرسید مادرش گفت: -حاج خانم مریض شده الان از پیش دکتر می­آییم. امیرحسین ناراحت شد و مادرش را به اطاق دیگر خانه­شان برد و قندها را به او نشان داد و قضیه هیأت و مسئولیت قندها را برای او گفت. مادرش از کار امیرحسین خیی خوشحال شد و به او گفت: -من به حاج خانم کمک می­کنم فقط به شرطی که به بچه­های هیأت بگویی برای سلامتی­اش دعا کنند... روز بعد قندها در اندازه­های تقریباً یکسان خرد شد و امیرحسین آنها را به مسجد برد و در قندانهای توی آبدارخانه ریخت. همان شب آقاصادق بعد از نماز پشت بلندگو رفت و از نمازگزاران خواست تا برای سلامتی و شفای بیماران دعا کنند... مراسم که تمام شد همه از حسینیه بیرون رفتند و در این هنگام احمد یکی از بچه­های محل، خودش را به آنها رساند و گفت: همین الان از تلویزیون اعلام شد و از همه خواستند برای سلامتی امام خمینی دعا کنند... تا شب بعد از دوازده خرداد همه از خدا خواستند امام را حفظ کند و بدن او را در مقابل هجوم بیماری مقاوم کند. همه آن شبها، صحبت از امم بود. امیرحسین ساعتها می­نشست و به چشمهای عکس امام خیره می­شد. گاهی که تلویزیون عبادت و نماز خواندن او را در بیمارستان نشان می­داد. قلب کوچک امیرحسین به درد می­آمد و بغض راه گلویش را می­بست. یک روز امیرحسین از مادرش خواهش کرد در مورد زندگی امام برایش توضیح بدهد و مادرش نیز به او در مورد سختی­ها و مشکلات زندگی امام گفت: -امام خمینی در سال 1281 هجری شمسی در شهر خمین به دنیا آمد، خیلی کوچک بود که پدرش را از دست دادو بعد از مدتی مادرش هم او را در این دنیا تنها گذاشت. او در شش سالگی به مکتب رفت و در هفت سالگی قرآن را کاملاً یاد گرفت و بعد از چند سال برای ادامه تحصیل به شهر قم رفت و از همان اوایل جوانی بر اثر دیدن ظلم و ستم رژیم شاه مبارزات خود را بر علیه رژیم پهلوی شروع کرد. تا اینکه شاه مخالفت­های امام را تحمل نکرد و او را به کشور ترکیه و بعد عراق و از آنجا به پاریس در یک دهکده به نام نوفل لوشاتو تبعید کرد ولی امام خمینی همچنان به مبارزات خود ادامه داد تا اینکه در سال پنجاه و هفت به ایران بازگشت و بعد از پیروزی انقلاب و جنگی که حزب بعث عراق به ایران تحمیل کرد با راهنمایی­های مؤثرش به ملت ایران باعث بی­آبرویی دشمنان اسلام شد. ... روز سیزده خرداد از راه رسید. همه چیز برای مراسم روز پانزدهم خرداد مهیا شده بود. امیرحسین پیراهن مشکی­اش را از درون کمد بیرون آورد و مادرش آنها را اطو کرد. شب امیرحسین در خواب دید که

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 4