مجله نوجوان 21 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 25

رستم در جواب گودرز گفت: من از کاووس شاه بی­نیازم و از او ترسی ندارم و غیر خدا از هیچکس نمی­ترسم. گودرز گفت: اکنون وقت این حرفها نیست اگر نیایی همه می­گویند رستم از سهراب ترسید و فرار کرد. رستم تا این حرف را شنید تصمیم گرفت به نزد کاووس بازگردد. وقتی رستم به بارگاه شاه برگشت، شاه نیز از او معذرت­خواهی کرد و با او به نرمی رفتار کرد سپس کاووس شاه، رستم را با صدهزار مرد جنگی برای جنگیدن با سپاه سهراب روانه مرز کرد. سپاه ایران در کنار سپاه سهراب اردو زد و منتظر شدند شب تمام شود تا فردا صبح جنگ را شروع کنند. سپاه توران شب را به صبح رساند. وقتی که خورشید طلوع کرد سهراب لباس رزم پوشید و به هجیر اسیر گفت: می­خواهم از سپاه ایران و هر آنچه می­دانی به من بگویی آنگاه از دور نگاهی به اردوگاه ایران کرد و گفت: آن سراپرده که درفشی بلند دارد و صد پیل در آن بسته شده، جایگاه کیست؟ هجیر گفت: کاووس شاه! سهراب ادامه داد: آن سراپرده که اطرافش خیمه­های زیادی است از آن کیست؟ هجیر گفت: طوس! سهراب گفت: آن سراپرده سبزرنگ که بزرگان ایران جلوی آن ایستاده­اند مال کیست؟ هجیر با خودش گفت: اگر به سهراب بگویم که آن سراپرده رستم اس، ممکن است به آنجا بتازد و به رستم آسیب برساند سپس با مکث جواب داد: آن مربوط به شاه چین است. سهراب وقتی دید که هجیر اسمی از رستم به میان نیاورد رو به هجیر گفت: مگر می­شود رستم که پشت و پناه سپاه ایران است در این جنگ حضور نداشته باشد حتماً به من دروغ گفته­ای، یا راستش را بگو یا سر از تنت جدا می­کنم. به سهراب گفت این چه آشفتن است همه با من از رستمت گفتن است چرا باید این کینه، آراستن به بیهوده چیزی ز من خواستن هجیر به سهراب گفت: چرا آنقدر آشفته­ای و هی از من سراغ رستم را می­گیری چرا از من کینه به دل می­گیری و چیزهای بیهوده از من می­خواهی. سهراب از سخنان هجیر بسیار ناراحت شد و گرز و کمندش را برداشت و سوار به اسب به سوی سپاه ایران تاخت، هیچ یک از پهلوانان ایران توان رویارویی با او را نداشتند. سهراب در حالی که به سوی سپاه ایران می­تاخت فریاد زد: چنین گفت: کای شاه آزادمرد که چون است کارت به دشت نبرد چرا کرده­ای، نام، کاووس کی؟ که در چنگ شیران نداری تو پِی گر این نیزه در مشت پیمان کنم سپاه تو را، جمله، بی جان کنم کز ایران نماند یکی نیزه­دار کنم زنده کاووس کی را بدار ای شاه آزادمرد در هنگام نبرد چه می­کنی؟ چرا نام خود را شاه گذاشتی در حالی که توان جنگیدن با شیران را نداری اگر با این نیزه که در دستم است به سپاه تو حمله کنم جان همۀ آنها را می­گیرم از ایران یک نفر را به جا نخواهم گذاشت و کیکاووس را بر دار می­کنم. آیا سهراب در این نبرد با پدرش رستم روبرو می­شود؟ سرانجام کار این پدر و پسر چه خواهد شد؟ در هفته آینده ادامه ماجرا را برایتان می­گویم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 25