نوشته: ارسکین کالرول
ترجمه: محسن رخش خورشید
آقای خدمتکار
آخرین روزهای ماه ژوئن بود که من و همسرم با آرزوی دست یافتن به یک استراحت درست و حسابی در یک تابستان خوب و به یادماندنی به سوی تپههای «کونتیک» به راه افتادیم. اما خیلی زود کشف کردیم که زیادی خوشبین بودهایم. چون هیچ خدمتکاری حتی هوس سر زدن به آنجا را نمیکرد. هیچ کس مایل نبود که در اینجا که در مسافت دوری از استامفرد قرار داشت، کار کند.
یک هفته تمام کارهایمان را خودمان انجام دادیم تا اینکه یک روز صبح در حالی که سرگرم درست کردن صبحانه بودیم، چشممان به یک لیموزین بزرگ و سیاه افتاد که پیش آمد و جلوی خانه توقف کرد. سپس یک مرد سیاه پوست تقریباً سی ساله با لباسی کهنه از آن پیاده شد و به سمت در آشپزخانه آمد و آن را به سختی به صدا درآورد. بعد در حالیکه از لابهلای در به داخل سرک میکشید، گفت: سلام رئیس چی درست میکنید؟
همسرم خواست که بی هیچ سروصدایی او را پی کارش بفرستد اما در همین وقت، مرد سیاه پوست در آشپزخانه را باز کردو قدم به داخل گذاشت.
خیلی مؤدبانه به او گفتم: صبح به خیر. آیا گم شدهاید؟
او لبخند زد و دو ردیف دندان که سفیدتر از آن را تا به حال در زندگیام ندیده بودم، نمایان شد. گفت: نه، رئیس. درست آمدهام. یک ذره هم گم نشدهام!
همسرم پرسید: «چه میخواهید؟» او گفت: آمدهام صاحب یک چیزی بشوم.
با دلواپسی پرسیدم: صاحب چه؟
لبخندی زد و گفت: صاحب کار، رئیس!
من وهمسرم همزمان پرسیدیم: کی تو را فرستاده؟
او گفت: هیچ کس. خودم چیزهایی شنیدم و آمدم.
من و همسرم به هم نگاه کردیم و هردو به این فکر میکردیم که آیا قادریم چیزی بگوییم یا نه. موقعی که در آشپزخانه را باز کرد و مگس مزاحمی را بیرون انداخت. بار دیگر توجهمان به او جلب شد.
سرانجام همسرم پرسید: چه کار میتوانی بکنی؟
او با احترام جواب داد: هرکاری که شما یا رئیس بخواهید که انجام شود. مثل غذاپختن. آب آوردن، لباس شستن و اتو کشیدن و هر کاری. حالا بروید و آسوده بنشینید. من هم جلوی چشمهایتان و در یک لحظه صبحانه را آماده میکنم. تصمیم دارم املت فوقالعادهای برایتان بپزم.
ما به سوی اتاق غذاخوری حرکت کردیم. پرسیدم: چقدر دستمزد میخواهی؟
-هفتهای پانزده دلار که برایتان سخت نیست. هست رئیس؟
-تأملکنان گفتم: خوب شاید بتوانم بپردازم.
او گفت: اگر کمکی میکنید میتوانم سیزده و نیم دلار بگیرم.
همسرم پرسید: اسمت چیست؟
او چنان لبخندی زد که دندانهای سفیدش تا بناگوش نمایان شد: اسکویر، اسکویر دینویدی.
موقعی که من و همسرم به سرسرا رسیدیم، ایستادیم و برای لحظاتی به هم خیره ماندیم. همه عکسالعملی که میتوانستیم در قبال این جریان نشان دهیم، سر تکان دادن بود و بس.
از میان در صدا زدم: اسکویر، حالا که شغل جدیدی پیدا کردی، فکر نمیکنی باید آن لیموزین را به کارفرمای سابقت برگردانی؟
او مغرورانه پاسخ داد: رئیس، آن اتومبیل مال خودم است. من تنها مالک قانونی آن هستم.
ما در حالی که با دقت پاهایمان را نگاه میکردیم، به اتاق غذاخوری بازگشتیم.
***
همه چیز به خیر و خوشی پیش میرفت تا اینکه حدود یک هفته بعد، صبح زود اتفاقی افتاد. شب قبل من و همسرم بیرون از خانه بودیم و ساعت هفت صبح در خواب آسودهای به سر میبردیم. اما این آسودگی طولی نیافت. ناگهان از روی چمنها، درست بیرون پنجره، صدای انفجار هولناکی برخاست. سراسیمه از رختخواب بیرون پریدم و پنجره را باز کردم. آن بیرون اسکویردینویدی را دیدم که چمباتمه زده بود و کبریت روشنی را زیر فتیله روشن شد. اسکویر پا به فرار گذاشت و پشت درختی پنهان شد. ترقه ترکید و چمن را سوزاند و حفرهای در زمین ایجادکرد. همسرم جیغ کشید. فریاد زدم: اسکویر، چه کار میکنی؟
اسکویر تدریجاً سرش را از پشت تنه درخت بیرون آورد و به من نگاه کرد. سپس در حالی که با خوشحالی میخندید، گفت: امروز چهارم جولای است. باید جشن بگیریم. گویا فراموش کردهاید.
-نه فراموش نکردهام. در ضمن این وظیفه تو نیست که این موقع صبح با این وضعیت چیزی را به من یادآوری کنی.
اسکویر درحالیکه کبریتی روشن کرده بود و زیر ترقه بزرگ دیگری گرفته بود، گفت: رئیس، هنوز یکی دیگر مانده.
درست سر موقع به همسرم گفتم: گوشهایت را بگیر.
اسکویر درحال دویدن بود که ترقه ترکید و این زودتر ترکیدن ترقه او را خیلی غافلگیر کرد و دو قد بالا پرید. سپس ایستاد و با حیرت اطرافش را نگاه کرد. بعد همچنان که نیشش باز بود به من نگاه کرد و گفت: اگر ترقهها زودتر از وقتی که انتظار داریم بترکند، خیلی بیشتر خوش میگذرد، مگر نه رئیس؟
گفتم: شاید.
سه هفته بعد، درست موقعی که دیگر خودمان را با رفتارهای اسکویر عادت داده بودیم. وارد خانه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 12