مجله نوجوان 21 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 12

نوشته: ارسکین کالرول ترجمه: محسن رخش خورشید آقای خدمتکار آخرین روزهای ماه ژوئن بود که من و همسرم با آرزوی دست یافتن به یک استراحت درست و حسابی در یک تابستان خوب و به یادماندنی به سوی تپه­های «کونتیک» به راه افتادیم. اما خیلی زود کشف کردیم که زیادی خوش­بین بوده­ایم. چون هیچ خدمتکاری حتی هوس سر زدن به آنجا را نمی­کرد. هیچ کس مایل نبود که در اینجا که در مسافت دوری از استامفرد قرار داشت، کار کند. یک هفته تمام کارهایمان را خودمان انجام دادیم تا اینکه یک روز صبح در حالی که سرگرم درست کردن صبحانه بودیم، چشممان به یک لیموزین بزرگ و سیاه افتاد که پیش آمد و جلوی خانه توقف کرد. سپس یک مرد سیاه پوست تقریباً سی ساله با لباسی کهنه از آن پیاده شد و به سمت در آشپزخانه آمد و آن را به سختی به صدا درآورد. بعد در حالیکه از لابه­لای در به داخل سرک می­کشید، گفت: سلام رئیس چی درست می­کنید؟ همسرم خواست که بی هیچ سروصدایی او را پی کارش بفرستد اما در همین وقت، مرد سیاه پوست در آشپزخانه را باز کردو قدم به داخل گذاشت. خیلی مؤدبانه به او گفتم: صبح به خیر. آیا گم شده­اید؟ او لبخند زد و دو ردیف دندان که سفیدتر از آن را تا به حال در زندگی­ام ندیده بودم، نمایان شد. گفت: نه، رئیس. درست آمده­ام. یک ذره هم گم نشده­ام! همسرم پرسید: «چه می­خواهید؟» او گفت: آمده­ام صاحب یک چیزی بشوم. با دلواپسی پرسیدم: صاحب چه؟ لبخندی زد و گفت: صاحب کار، رئیس! من وهمسرم همزمان پرسیدیم: کی تو را فرستاده؟ او گفت: هیچ کس. خودم چیزهایی شنیدم و آمدم. من و همسرم به هم نگاه کردیم و هردو به این فکر می­کردیم که آیا قادریم چیزی بگوییم یا نه. موقعی که در آشپزخانه را باز کرد و مگس مزاحمی را بیرون انداخت. بار دیگر توجهمان به او جلب شد. سرانجام همسرم پرسید: چه کار می­توانی بکنی؟ او با احترام جواب داد: هرکاری که شما یا رئیس بخواهید که انجام شود. مثل غذاپختن. آب آوردن، لباس شستن و اتو کشیدن و هر کاری. حالا بروید و آسوده بنشینید. من هم جلوی چشم­هایتان و در یک لحظه صبحانه را آماده می­کنم. تصمیم دارم املت فوق­العاده­ای برایتان بپزم. ما به سوی اتاق غذاخوری حرکت کردیم. پرسیدم: چقدر دستمزد می­خواهی؟ -هفته­ای پانزده دلار که برایتان سخت نیست. هست رئیس؟ -تأمل­کنان گفتم: خوب شاید بتوانم بپردازم. او گفت: اگر کمکی می­کنید می­توانم سیزده و نیم دلار بگیرم. همسرم پرسید: اسمت چیست؟ او چنان لبخندی زد که دندان­های سفیدش تا بناگوش نمایان شد: اسکویر، اسکویر دینویدی. موقعی که من و همسرم به سرسرا رسیدیم، ایستادیم و برای لحظاتی به هم خیره ماندیم. همه عکس­العملی که می­توانستیم در قبال این جریان نشان دهیم، سر تکان دادن بود و بس. از میان در صدا زدم: اسکویر، حالا که شغل جدیدی پیدا کردی، فکر نمی­کنی باید آن لیموزین را به کارفرمای سابقت برگردانی؟ او مغرورانه پاسخ داد: رئیس، آن اتومبیل مال خودم است. من تنها مالک قانونی آن هستم. ما در حالی که با دقت پاهایمان را نگاه می­کردیم، به اتاق غذاخوری بازگشتیم. *** همه چیز به خیر و خوشی پیش می­رفت تا اینکه حدود یک هفته بعد، صبح زود اتفاقی افتاد. شب قبل من و همسرم بیرون از خانه بودیم و ساعت هفت صبح در خواب آسوده­ای به سر می­بردیم. اما این آسودگی طولی نیافت. ناگهان از روی چمن­ها، درست بیرون پنجره، صدای انفجار هولناکی برخاست. سراسیمه از رختخواب بیرون پریدم و پنجره را باز کردم. آن بیرون اسکویردینویدی را دیدم که چمباتمه زده بود و کبریت روشنی را زیر فتیله روشن شد. اسکویر پا به فرار گذاشت و پشت درختی پنهان شد. ترقه ترکید و چمن را سوزاند و حفره­ای در زمین ایجادکرد. همسرم جیغ کشید. فریاد زدم: اسکویر، چه کار می­کنی؟ اسکویر تدریجاً سرش را از پشت تنه درخت بیرون آورد و به من نگاه کرد. سپس در حالی که با خوشحالی می­خندید، گفت: امروز چهارم جولای است. باید جشن بگیریم. گویا فراموش کرده­اید. -نه فراموش نکرده­ام. در ضمن این وظیفه تو نیست که این موقع صبح با این وضعیت چیزی را به من یادآوری کنی. اسکویر درحالیکه کبریتی روشن کرده بود و زیر ترقه بزرگ دیگری گرفته بود، گفت: رئیس، هنوز یکی دیگر مانده. درست سر موقع به همسرم گفتم: گوش­هایت را بگیر. اسکویر درحال دویدن بود که ترقه ترکید و این زودتر ترکیدن ترقه او را خیلی غافلگیر کرد و دو قد بالا پرید. سپس ایستاد و با حیرت اطرافش را نگاه کرد. بعد همچنان که نیشش باز بود به من نگاه کرد و گفت: اگر ترقه­ها زودتر از وقتی که انتظار داریم بترکند، خیلی بیشتر خوش می­گذرد، مگر نه رئیس؟ گفتم: شاید. سه هفته بعد، درست موقعی که دیگر خودمان را با رفتارهای اسکویر عادت داده بودیم. وارد خانه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 12