ای خطبه بلیغ و رسا، مولا
برخاست مثل کوه ز جا، مولا
پل بست بین خاک و خدا مولا
چون عطر آسمانی گل پیچید
در زلف کوچههای رها مولا
یا مثل بغض بسته فرو غلتید
در گودی کبود صدا، مولا
با قطرههای اشک فرود آمد
از چشمهای پنجرهها، مولا
کوفه چه کرده بود که مینالید
زان نخلهای بی سروپا مولا؟
ای روح بیقرار دعا، معصوم
ای خطبه بلیغ و رسا، مولا
کس غیر چاه کوفه نمیفهمید
فریاد واژگون تو را مولا
مسجد بغل گشود و قدم بگذاشت
بر چشم وعدهگاه خدا، مولا
یک تکه جداشده از شب را
بیدار کرد وقت دعا، مولا
بر سجده رفت آینه قرآن
تکرار شد در آینهها مولا
ناگاه سایه برق زد و محراب
فریاد زد بلند که یا مولا
عبدالجبار کاکایی
بیا با هم «ما» شویم
روبرویم ایستاده بود و سرتاپا وراندازم میکرد، نگاه ریزبین و سختگیرش را از من برنمیداشت.
گفتم: من ایرادی ندارم.
گفت: پس خودت را نشناختی.
فکر کردم چه کسی میتواند ثابت کند، من میدانم چه کسی هستم، قبلاً چه بودم و هر تصمیمی که میگیرم...
خندید و گفت: «من!»
عصبانی شدم و گفتم: ببین اگر بخواهم دنیا را عوض میکنم.
گفت امتحان میکنیم «من» را از تو برمیداریم حالا بگو که هستی؟
-... یک اسم هست...، پانزده سال دار...، صاحب... هست...
خدای من نمیشود هیچ چیز را به خود نسبت داد راستی چرا؟
گفت: چون همین را هم دیگری به تو داده است؟
زیاد سخت نبود که بفهمم که آن دیگری همان است که ما را اشرف مخلوقات کرده است اما یک سئوال ذهنم را آرام نمیگذاشت: «پس اگر من خودم هستم تو که هستی؟»
گفت: گاهی وقتها برای فهمیدن، باید تضاد وجود داشته باشد که امکان مقایسه داشته باشیم؛ خیر و شر، عقل ودل، منطق و هوس. آدمها ترازوی مقیاس درونشان را هر بار به نامی میخوانند یکباروجدان شاید عقل یا روح و ... من همان هستم یعنی من تو هستم و تو من. منی که نمیخواهد خودش را تبلیغ کند و به فکر ما شدن است چون خدا هم اتحاد را دوست دارد. این را در تابلوی هزار نقش طبیعتش هزاران بار کشیده مثل ماهی و پرنده و موج دریا که با هم پیش میروند و به آینده نزدیک میشوند. پس من نباش! بیا با هم ما شویم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 34