مجله نوجوان 21 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 13

شد و گفت متأسف است ولی به ناچار باید ما را برای انجام یک مأموریت کاری تنها بگذارد. از این اظهارات ناگهانی غافلگیر شدیم. همسرم شدیداً اعتراض کرد و گفت: اسکویر، نمی­شود این سفرت را مدتی به تعویق بیندازی؟ در این فرصت کوتاه که نمی­توانیم کسی را به جایت بیاوریم. او عذرخواهانه گفت: از این که زودتر شما را در جریان نگذاشتم، متأسفم اما مواقعی که حواسم جای دیگری است متوجه گذشت زمان نیستم. همسرم گفت: دست کم می­توانی یکی دو روز صبر کنی. شاید تا آن موقع... او با تأکید گفت: نه سرکار خانم، نمی­توانم صبر کنم چون باید ساعت شش همین امروز در واشینگتن باشم. من گفتم: ساعت شش؟ چطور انتظار داری ساعت شش به واشنگتن برسی؟ او گفت: با هواپیما می­روم. رئیس. ساعت 12 از نیویورک پرواز دارم. من و همسرم عاجزانه به هم نگاه کردیم. سرانجام همسرم به این امید که او را از سفر دلسردکند گفت: اما اسکویر، هیچ می­دانی هزینه سفر با هواپیما چقدر است؟ اسکویر گفت: بله خانم. آن را هم به کل هزینه­ها اضافه می­کنم. پرسیدم: کدام هزینه­ها؟ از چه حرف می­زنی؟ پاسخ داد: هزینه انجام مأموریت. من و همسرم گیج و منگ به هم زل زدیم. بالاخره پرسیدم: کدام مأموریت؟ اسکویر با کمرویی پاسخ داد: متأسفم، فراموش کردم قبلاً برایتان توضیح بدهم. من مجبورم ماهی یک بار به واشنگتن بروم و اجاره­ها را جمع کنم. پرسیدم: چه اجاره­هایی؟ کدام اجاره­ها؟ پاسخ داد: اجاره­های خودم را. حدوداً بیست و هفت خانواده در املاک من زندگی می­کنند و من نمی­توانم بگذارم اجاره­هایشان عقب بیافتد وگرنه دیگر نمی­شود آنها را جمع کرد. مستأجرها به هیچ وجه حاضر نیستند اجاره­های عقب­افتاده­شان را بپردازند. برای همین است که هرگز نمی­گذارم مستأجرهایم زیاد دور بردارند. همین که به فکر می­افتند از اجاره دادن طفره بروند، خودم را می­رسانم و همیشه از آنها جلوترم. حر­هایش که تمام شد، همه کاری که من و همسرم برای مدتی تقریباً طولانی توانستیم انجام دهیم، این بود که خیره او را نگاه کنیم. اسکویر بنا کرد به لبخندزدن و دندان­های سفید و صافش را نشان داد. سرانجام درحالی که سرم را تکان می­دادم گفتم: خوب، اسکویر به این ترتیب تو یک مالک دور از ملک هستی. او گفت: بله رئیس. برای همین است که امروز می­روم. هیچ مایل نیستم موقع تحویل گرفتن اجاره­ها غایب باشم. سپس تعظیمی کرد و به سمت لیموزین سیاه رنگش به راه افتاد. همچنان که سوار می­شد و ماشین را روشن می­کرد به پهنای صورت لبخندی می­زد و در حالی که به راه افتاده بود و دور می­شد، یکی از دست­هایش را از پنجره بیرون آورد و برای ما تکان داد و فریاد زد: خداحافظ رئیس. به محض اینکه اجاره­ها را جمع کردم، برمی­گردم! ما هم دست­هایمان را بلند کردیم و آنقدر تکان دادیم تا او کاملاً از دیدمان خارج شد. سپس چرخیدیم و به هم خیره شدیم و هردویمان فکر می­کردیم که چه باید بگوییم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 13