شد و گفت متأسف است ولی به ناچار باید ما را برای انجام یک مأموریت کاری تنها بگذارد.
از این اظهارات ناگهانی غافلگیر شدیم. همسرم شدیداً اعتراض کرد و گفت: اسکویر، نمیشود این سفرت را مدتی به تعویق بیندازی؟ در این فرصت کوتاه که نمیتوانیم کسی را به جایت بیاوریم.
او عذرخواهانه گفت: از این که زودتر شما را در جریان نگذاشتم، متأسفم اما مواقعی که حواسم جای دیگری است متوجه گذشت زمان نیستم.
همسرم گفت: دست کم میتوانی یکی دو روز صبر کنی. شاید تا آن موقع...
او با تأکید گفت: نه سرکار خانم، نمیتوانم صبر کنم چون باید ساعت شش همین امروز در واشینگتن باشم.
من گفتم: ساعت شش؟ چطور انتظار داری ساعت شش به واشنگتن برسی؟
او گفت: با هواپیما میروم. رئیس. ساعت 12 از نیویورک پرواز دارم.
من و همسرم عاجزانه به هم نگاه کردیم. سرانجام همسرم به این امید که او را از سفر دلسردکند گفت: اما اسکویر، هیچ میدانی هزینه سفر با هواپیما چقدر است؟
اسکویر گفت: بله خانم. آن را هم به کل هزینهها اضافه میکنم.
پرسیدم: کدام هزینهها؟ از چه حرف میزنی؟
پاسخ داد: هزینه انجام مأموریت.
من و همسرم گیج و منگ به هم زل زدیم. بالاخره پرسیدم: کدام مأموریت؟
اسکویر با کمرویی پاسخ داد: متأسفم، فراموش کردم قبلاً برایتان توضیح بدهم. من مجبورم ماهی یک بار به واشنگتن بروم و اجارهها را جمع کنم.
پرسیدم: چه اجارههایی؟ کدام اجارهها؟
پاسخ داد: اجارههای خودم را. حدوداً بیست و هفت خانواده در املاک من زندگی میکنند و من نمیتوانم بگذارم اجارههایشان عقب بیافتد وگرنه دیگر نمیشود آنها را جمع کرد. مستأجرها به هیچ وجه حاضر نیستند اجارههای عقبافتادهشان را بپردازند. برای همین است که هرگز نمیگذارم مستأجرهایم زیاد دور بردارند. همین که به فکر میافتند از اجاره دادن طفره بروند، خودم را میرسانم و همیشه از آنها جلوترم.
حرهایش که تمام شد، همه کاری که من و همسرم برای مدتی تقریباً طولانی توانستیم انجام دهیم، این بود که خیره او را نگاه کنیم. اسکویر بنا کرد به لبخندزدن و دندانهای سفید و صافش را نشان داد.
سرانجام درحالی که سرم را تکان میدادم گفتم: خوب، اسکویر به این ترتیب تو یک مالک دور از ملک هستی.
او گفت: بله رئیس. برای همین است که امروز میروم. هیچ مایل نیستم موقع تحویل گرفتن اجارهها غایب باشم. سپس تعظیمی کرد و به سمت لیموزین سیاه رنگش به راه افتاد. همچنان که سوار میشد و ماشین را روشن میکرد به پهنای صورت لبخندی میزد و در حالی که به راه افتاده بود و دور میشد، یکی از دستهایش را از پنجره بیرون آورد و برای ما تکان داد و فریاد زد: خداحافظ رئیس. به محض اینکه اجارهها را جمع کردم، برمیگردم!
ما هم دستهایمان را بلند کردیم و آنقدر تکان دادیم تا او کاملاً از دیدمان خارج شد. سپس چرخیدیم و به هم خیره شدیم و هردویمان فکر میکردیم که چه باید بگوییم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 13