مجله نوجوان 21 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 10

عکس امام من کتک می­خورم، تو رنجش را می­بری؟ بزن! بزن! من که چیزی احساس نمی­کنم. با هر ضربه باتونی که می­زنی بخشی از خصلت­های عوضی من از بین می­رود.عکس امام را از کجا آوردم؟ بپرس از کجا نیاوردم! همه جای این مملکت پر از عکس امام است، اگر می­گویید قوی هستید پس چرا از یک عکس می­ترسید؟ نه شما قوی نیستید، حسرت فریاد را به دلتان می­گذارم. تابستان سال 57 در یکی از کلانتریهای جنوب شهر بدجوری گیر افتاده بودم. عکس امام توی جیبم بود. پاسبان درشت هیکلی تا می­توانست مرا زد، بلکه بگویم عکس را از کجا آورده­ام. ظهر، امتحان تجدیدی داشتم ولی انگار پاسبان خیال ول کردن مرا نداشت. می­گفت: «شما من را خسته کردید، همش آماده باش! یک هفته است رنگ زن و بچه­ام را ندیده­ام، از ترس توی محله آفتابی نمی­شوم!» در این میان، بیشتر از کتک، حوصله زخم زبانهای پدرم را نداشتم. اگر خبر تجدیدیم را به پدر می­دادم، فوری می­گفت: «پسر نمی­بینی کمر من از کار شکسته، تمام تلاش من اینه که لقمه نونی برای شما دربیاورم که شما راحت درس بخوانید. دستت درد نکنه، خوب جواب محبتهای مرا دادی!» کلافه شده بودم. نمی­دانستم جواب پدرم را آماده کم یا جواب پاسبان را بدهم که اصلاً از زدن من سیر نمی­شد، دلم می­خواست به او بگویم: «داداش من! چرا ول­کن نیستی؟ مگر نمی­بینی همۀ بدبختی من، تو و پدرم، زیر سر همان کسانی است که تو بخاطرشان مرا گرفتی زیر کتک؟» پدر، رو به من کرد و گفت: «کجائی؟ حواست کجاست؟ کجا بودم؟ کلانتری؟ نه! بهشت­زهرا سر قبر امام. به پدر فکر کردم، همان پدری که وقتی یک نمره کمتر می­گرفتم، کلی حرص و جوش می­خورد، وقتی بعد از چند ماه از زندان آزاد شدم و از روفوزگیم به پدر گفتم، رو به من کرد و گفت: «مرد شدی پسرم! مرد شدی، و انقلاب الان به مرد احتیاج دارد، به موقع­اش درست را می­خوان، مطمئنم.» یازده سال گذشته بود و حالا پدرم یکریز گریه می­کرد. عکس امام را گرفته بود روی سینه­اش و گریه می­کرد. هیچ غصه­ای پدرم را از پا نیانداخته بود، ولی این یکی!... ماموران شهربانی سینه زنان به طرف مرقد امام می­آمدند، یکی از پاسبانها در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به طرف من آمد و عکس امام را به من داد، نمی­دانستم چه کارش کنم، بخندم یا گریه کنم! آخر امام وقتی رفت همه را بیدار کرده بود. قربانعلی شجاعی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 10