عکس امام
من کتک میخورم، تو رنجش را میبری؟ بزن! بزن! من که چیزی احساس نمیکنم. با هر ضربه باتونی که میزنی بخشی از خصلتهای عوضی من از بین میرود.عکس امام را از کجا آوردم؟ بپرس از کجا نیاوردم! همه جای این مملکت پر از عکس امام است، اگر میگویید قوی هستید پس چرا از یک عکس میترسید؟
نه شما قوی نیستید، حسرت فریاد را به دلتان میگذارم.
تابستان سال 57 در یکی از کلانتریهای جنوب شهر بدجوری گیر افتاده بودم. عکس امام توی جیبم بود. پاسبان درشت هیکلی تا میتوانست مرا زد، بلکه بگویم عکس را از کجا آوردهام. ظهر، امتحان تجدیدی داشتم ولی انگار پاسبان خیال ول کردن مرا نداشت. میگفت: «شما من را خسته کردید، همش آماده باش! یک هفته است رنگ زن و بچهام را ندیدهام، از ترس توی محله آفتابی نمیشوم!»
در این میان، بیشتر از کتک، حوصله زخم زبانهای پدرم را نداشتم. اگر خبر تجدیدیم را به پدر میدادم، فوری میگفت: «پسر نمیبینی کمر من از کار شکسته، تمام تلاش من اینه که لقمه نونی برای شما دربیاورم که شما راحت درس بخوانید. دستت درد نکنه، خوب جواب محبتهای مرا دادی!»
کلافه شده بودم. نمیدانستم جواب پدرم را آماده کم یا جواب پاسبان را بدهم که اصلاً از زدن من سیر نمیشد، دلم میخواست به او بگویم: «داداش من! چرا ولکن نیستی؟ مگر نمیبینی همۀ بدبختی من، تو و پدرم، زیر سر همان کسانی است که تو بخاطرشان مرا گرفتی زیر کتک؟» پدر، رو به من کرد و گفت: «کجائی؟ حواست کجاست؟ کجا بودم؟ کلانتری؟ نه! بهشتزهرا سر قبر امام.
به پدر فکر کردم، همان پدری که وقتی یک نمره کمتر میگرفتم، کلی حرص و جوش میخورد، وقتی بعد از چند ماه از زندان آزاد شدم و از روفوزگیم به پدر گفتم، رو به من کرد و گفت: «مرد شدی پسرم! مرد شدی، و انقلاب الان به مرد احتیاج دارد، به موقعاش درست را میخوان، مطمئنم.»
یازده سال گذشته بود و حالا پدرم یکریز گریه میکرد. عکس امام را گرفته بود روی سینهاش و گریه میکرد. هیچ غصهای پدرم را از پا نیانداخته بود، ولی این یکی!...
ماموران شهربانی سینه زنان به طرف مرقد امام میآمدند، یکی از پاسبانها در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به طرف من آمد و عکس امام را به من داد، نمیدانستم چه کارش کنم، بخندم یا گریه کنم! آخر امام وقتی رفت همه را بیدار کرده بود.
قربانعلی شجاعی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 10