مجله نوجوان 21 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 16

کاوه کهن در دل­های یک خاک ماتم­زده برای دختری به نام «او» می­خواستم برایش قصه بگویم، «او» را می­گویم. بچه­ها قصه را دوست دارند اما نمی­توانم. خیلی وقت است که می­خواهم اما نمی­شود، نمی­گذارند. دلم پر است، آنقدر گریه کردم که وجودم خشک شده است. حتی گریه­های آسمان برایم بی­حاصل است. او که از مدرسه برگشت وقتی دیوارهای نیمه مخروبه خانه خودشان و گریه­های خواهر کوچکش را دید، تنها یک صورت گرد و معصوم بود با چشمهای پرنجابت شرقی که گریه نمی­کردند. انگشتان ظریفش را به هم داده بود و جلوی آنها مثل یک گل نرگس ایستاده بود. ندوید تا بدن قرمز شده پدرش را بغل کند، ندوید تا مادرش رادر شیون همراهی کند. می­خواستم بلرزم و صدا بزنم: «آهای منم فلسطین» خاک مصیبت­زده­ای که نمی­تواند حامی «او» باشد. منم فلسطین نقطه­ای که روزگاری هزاران مومن به سمتش می­چرخیدند و خدا را می­خواندند ولی حالا... اما نلرزیدم برای آنکه دل «او» نلرزد. تا مادران خسته بتوانند زیر صدای وحشی پرنده­های تیرانداز و سفیر گلوله­ها، فرزندانشان را از شیری سیراب کنند که ذره ذره­اش عشق به میهن وکتابی است که می­گوید: «مقاومت کنید، متحد شوید و رستگار بمانید.» شب که شد در خانه همسایه صدای لا اله الاالله می­آمد و «او» خواب به چشم نداشت به نخل­ها فکر می­کرد و به بابا که می­خواست برایش هدیه تولد بخرد، به مادربزرگ و... بر تنم باد سرد صحرا وزید. از بوی سیمان و بتن متنفرم. تیرهای فلزی را کمی آنطرف­تر در وجودم فرو کرده بودند. اگر «او» نبود نمی­دانم که هویتم چه بود. اسرائیل نامی که حتی پرندگان را هم از اوج گرفتن منصرف می­کند و به یاد قفس می­اندازد. برای دختر عزیزم قصه گفت. قصه خودم: می­دانی مسافر کوچولو اینجا هم آمده است؟! با خنده­های همیشگی و موهای طلایی، به سئوال جواب نمی­داد. فقط می­پرسید. می­گفت در میان سیاراتی که دیده بود، اینجا عجیب­ترین سرزمین است. راستش وقتی یک ویروس جونده موذی یا هر چیز دیگر به جان آدم بیافتد، هم تو را نابود می­کند و هم دیگران را. از همان زمان که پیامبر خدا به بلندای من ایستاد و مردم را به یکتاپرستی دعوت کرد، آن ابلیس­ها در وجود مردم رخنه کردند. راهی از راه­های رسیدن به باغ­های همیشگی خدا را به ظلم و زشتی آلوده کردند. نمی­خواستند هیچ مسافر کوچولویی پا به سرزمین غصبیشان بگذارد. خاک را می­خواستند تا گناه خودشان را با او پاک کنند. خاک را برای برده­داری می­خواستند تا آن آوارگی وسرگردانی که خدا برایشان خواسته بود را جبران کنند حالا می­سازند و پیش می­روند و با هر قدمی شاخه گلهای من را می­شکنند. خدایا دیگر طاقت ندارم. «او» خوابیدهاست و من مدت­ها است که به آسمان نگاه می­کنم. ترک خورده­ام، زخمی شده­ام ولی هنوز گنجینه­هایم را به عشق نوجوانان فلسطینی در سینه دارم. بگذار تیغ دشمنی سینه­ام را بشکافد. من همچنان راز دارم. می­خواهم ترانه­های چوپان­های مهربان، نجارهایی که هیچ قفسی نساخته­اند و باغبان­های باغ­های زیتون را برای فرزندانم بخوانم. من فلسطین هستم! خاکی که خودش را ذره ذره می­کند تا هر قطعه­اش به دست یک کودک، پرده خواب و سرسپردگی را از چشمان رعیت اربابان ظلم پاره کند. من فلسطین هستم! سرزمینی که به قدم­های باشرف مؤمنان بوسه می­زند و منتظر است تا آن روز که خالقش از او بخواهد، اسرارش را نمایان کند و بگوید آنچه را که ابلیس از گفتنش واهمه دارد، پس شهادت می­دهم که من فلسطینم!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 16