کاوه کهن
در دلهای یک خاک ماتمزده
برای دختری به نام «او»
میخواستم برایش قصه بگویم، «او» را میگویم. بچهها قصه را دوست دارند اما نمیتوانم. خیلی وقت است که میخواهم اما نمیشود، نمیگذارند. دلم پر است، آنقدر گریه کردم که وجودم خشک شده است. حتی گریههای آسمان برایم بیحاصل است.
او که از مدرسه برگشت وقتی دیوارهای نیمه مخروبه خانه خودشان و گریههای خواهر کوچکش را دید، تنها یک صورت گرد و معصوم بود با چشمهای پرنجابت شرقی که گریه نمیکردند. انگشتان ظریفش را به هم داده بود و جلوی آنها مثل یک گل نرگس ایستاده بود. ندوید تا بدن قرمز شده پدرش را بغل کند، ندوید تا مادرش رادر شیون همراهی کند. میخواستم بلرزم و صدا بزنم: «آهای منم فلسطین» خاک مصیبتزدهای که نمیتواند حامی «او» باشد. منم فلسطین نقطهای که روزگاری هزاران مومن به سمتش میچرخیدند و خدا را میخواندند ولی حالا...
اما نلرزیدم برای آنکه دل «او» نلرزد. تا مادران خسته بتوانند زیر صدای وحشی پرندههای تیرانداز و سفیر گلولهها، فرزندانشان را از شیری سیراب کنند که ذره ذرهاش عشق به میهن وکتابی است که میگوید: «مقاومت کنید، متحد شوید و رستگار بمانید.»
شب که شد در خانه همسایه صدای لا اله الاالله میآمد و «او» خواب به چشم نداشت به نخلها فکر میکرد و به بابا که میخواست برایش هدیه تولد بخرد، به مادربزرگ و...
بر تنم باد سرد صحرا وزید. از بوی سیمان و بتن متنفرم. تیرهای فلزی را کمی آنطرفتر در وجودم فرو کرده بودند. اگر «او» نبود نمیدانم که هویتم چه بود. اسرائیل نامی که حتی پرندگان را هم از اوج گرفتن منصرف میکند و به یاد قفس میاندازد.
برای دختر عزیزم قصه گفت. قصه خودم: میدانی مسافر کوچولو اینجا هم آمده است؟! با خندههای همیشگی و موهای طلایی، به سئوال جواب نمیداد. فقط میپرسید. میگفت در میان سیاراتی که دیده بود، اینجا عجیبترین سرزمین است.
راستش وقتی یک ویروس جونده موذی یا هر چیز دیگر به جان آدم بیافتد، هم تو را نابود میکند و هم دیگران را. از همان زمان که پیامبر خدا به بلندای من ایستاد و مردم را به یکتاپرستی دعوت کرد، آن ابلیسها در وجود مردم رخنه کردند. راهی از راههای رسیدن به باغهای همیشگی خدا را به ظلم و زشتی آلوده کردند. نمیخواستند هیچ مسافر کوچولویی پا به سرزمین غصبیشان بگذارد.
خاک را میخواستند تا گناه خودشان را با او پاک کنند. خاک را برای بردهداری میخواستند تا آن آوارگی وسرگردانی که خدا برایشان خواسته بود را جبران کنند حالا میسازند و پیش میروند و با هر قدمی شاخه گلهای من را میشکنند.
خدایا دیگر طاقت ندارم. «او» خوابیدهاست و من مدتها است که به آسمان نگاه میکنم. ترک خوردهام، زخمی شدهام ولی هنوز گنجینههایم را به عشق نوجوانان فلسطینی در سینه دارم.
بگذار تیغ دشمنی سینهام را بشکافد. من همچنان راز دارم. میخواهم ترانههای چوپانهای مهربان، نجارهایی که هیچ قفسی نساختهاند و باغبانهای باغهای زیتون را برای فرزندانم بخوانم.
من فلسطین هستم! خاکی که خودش را ذره ذره میکند تا هر قطعهاش به دست یک کودک، پرده خواب و سرسپردگی را از چشمان رعیت اربابان ظلم پاره کند. من فلسطین هستم! سرزمینی که به قدمهای باشرف مؤمنان بوسه میزند و منتظر است تا آن روز که خالقش از او بخواهد، اسرارش را نمایان کند و بگوید آنچه را که ابلیس از گفتنش واهمه دارد، پس شهادت میدهم که من فلسطینم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 16