هندوانه
کار من ایستادن است. فرقی نمیکند کجا. روی کدام جدول. کنار کدام جاده. نزدیک کدام بوته شمشاد. فقط باید زیر آسمان باشد. از صبح که نوبت کار خورشید میرسد زیر سقف آسمان آبی میایستم، با یک قاچ هندوانه سرخ و یک کارتون که رویش نوشته: کیلویی...
اگر هندوانهای نبود فکر میکردید قیمت خودم است. مرا میخریدید. چند کیلو گوشت، چند کیلو استخوان. چند گرم چشم که دنبال مشتری میگردد. آب هندوانه توی کف دستم جمع شده. جوی کوچک صورتی راهش را روی پوست تیره دست من باز کرده، پایین میشرد.
تو کجا هستی؟ مچ دستم توی هوا معلق است و دارد خواب میرود. احساس میکنم اصلاً دوست ندارم. از خدا میخواهم تو توی آن ماشین شیک نقرهای کنار پدرت. با جیبهای پر از پول نشسته باشی. تو هوس هندوانه کنی و پدرت دلش نیاید نه بگوید. کنار پای من ترمز کند.
زهرا صفاییزاده
لک لک عاقل
غاز جوانی بر روی دریاچه شنا میکرد و با خودش میگفت:
-من پرنده عجیبی هستم. در آب شنا میکنم، بر روی زمین راه میروم و در آسمان پرواز میکنم. هیچ پرندهای همتای من نیست!
لک لک دانایی که در همان اطراف به شناکردن مشغول بود، تعریفهایی را که غاز از خود میکرد شنید و رو به غاز کرد و گفت:
-ای غاز تو چقدر نادانی! درست است که میتوانی در آب شنا کنی، در خشکی راه بروی و در آسمان پرواز کنی، اما آیا میتوانی مثل ماهی شنا کنی؟! یا همچون آهو بدوی؟ آیا میتوانی مانند عقاب در قلب آسمان به پرواز درآیی؟!
بهتر آن است که به جای پریدن از شاخهای به شاخهای دیگر، هدفی را برگزینی و به کمال برسانی.
نوشته: م. گریون
ترجمه: ساناز کامور
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 6