مجله نوجوان 21 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 21

نقشۀ فلسطین نیره­السادات هاشمی چند وقتی بود، مادر که به اتاقم می­آمد خیلی صبر نمی­کرد انگار چیز آزاردهنده­ای در اتاق می­دید، سریع بیرون می­رفت. رفتارش برایم عجیب بود! یک روز که مثل همیشه برایم شیر آورده بود پرسیدم: «چرا دیگه پیشم نمی­نشینی؟! یه کم من و من کرد و گفت: هیچی کار دارم. گفتم: تو... داشتی تلویزیون می­دیدی... پس کاری... گفت: آره، ولی... حوصله ندارم. و اشک توی چشماش حلقه زد! گفتم: چرا؟ نگاهی به نقشه جهان کرد و گفت: چشمم که به این نقشه می­افته... دلم می­گیره... گفتم: مامان اذیت نکن! مگه این نقشه چی داره که باعث دل­گیری تو بشه؟... نقشه واضح و خوبیه! تازه خیلی هم کامله! گفت: پسرم! من کجایی هستم؟ گفتم: خوب معلوم سوری هستی! گفت: بله من متولد سوریه هستم اما پدربزرگ و مادربزرگت فلسطینی هستند و بعد از اینکه دولت غاصب اسرائیل آنها را از کشورشان بیرون کرد به سوریه رفتند و تبعه سوریه شدند و ... جالب بود مادر امروز حرفهایی می­زد که تا به حال نشنیده بودم! مادر نشست دانه­های اشک قطره قطره از چشم­هایش می­ریخت، گفت: پسرم! این واقعیتی است که تو و خیلی از بچه­های دنیا این را نمی­دانید حتی من هم!... من در سوریه متولد شدم و تو در انگلستان... تو فرزند یک مرد انگلیسی و زنی عرب هستی اما اصل و تبارت را نمی­شناسی... در این نقشه کشوری هست بنام اسرائیل. نام این کشور روزی در همۀ نقشه­ها فلسطین بود... کشوری زیبا... شاید به همین دلیل یهودی­ها این کشور را انتخاب کردند! آنها به فلسطین آمدند. زمینهای پدران ما را خریدند و صاحب شدند و جوانهایشان را مثل پدربزرگ و مادربزرگت آواره کردند. حالا دیگر حتی نقشه­ها هم نام فلسطین را فراموش کرده­اند. بعد از آن مادر دیگر چیزی نگفت و من فکر می­کردم این اتفاقی­ست که افتاده و نمی­شود کاری کرد. شاید مادر هنوز هم کشور اجدادی­اش را دوست دارد! اما مگر می­شود او که حتی یک روز هم در آنجا نبوده آنجا را دوست داشته باشد؟! آنروز گذشت حالا دیگر علت ناراحتی مادر را می­دانستم اما دلم نمی­آمد آن نقشه خوب را از دیوار اتاقم بردارم. فقط حرفهای مادر باعث شد در مورد فلسطین بیشتر فکر کنم و به دنبال کتابها و خبرهایی راجع به آن سرزمین بگردم. طوری که دوستانم فکر می­کردند من قصد رفتن به آنجا را دارم. هرچه بیشتر می­خواندم بیشتر حس مادرم را می­فهمیدم تا اینکه یک روز وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم حال مادرم زیاد خوب نیست! پرسیدم: چی شده؟ گفت: هیچی!... گفتم: پس چرا ناراحتی؟ مادر گفت به مادربزرگ تلفن زدم. گفت دایی­ات... و مادر زد زیر گریه... گفتم: دایی چی؟... گفت: دایی­ات چند روز پیش برای گرفتن عکس به یکی از اردوگاههای حیفا می­رود. اسرائیلی­ها دوربینش را می­گیرند و... تا حالا هیچ خبری از او نیست. گفتم: دایی خبرنگار است پس می­تواند از هرکجا که بخواهد عکس بگیرد. مادر زهرخندی زد و گفت: اما نه از فلسطین و فلسطینی­ها. گفتم: یعنی چه؟... حالا دایی زنده است؟ مادر اشک­هایش را پاک کرد و گفت: معلوم نیست! به اتاقم رفتم. حوصله هیچ کاری نداشتم. افتادم روی تخت... چشمم به نقشه افتاد و اسرائیل... بلند شدم. یک ورقه برداشتم و گذاشتم روی کشور اسرائیل. تمام خطوط آن کشور را روی کاغذ کپی کردم و درشت روی آن نوشتم فلسطین. بعد دور تا دور کاغذ را بریدم و دقیقاً روی نقشه اسرائیل چسباندم... حالا دیگر نقشه درست شده بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 21