مجله نوجوان 21 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 21 صفحه 31

تجربه «تواین» برای به دست آوردن سه دلار «مارک تواین» در نوجوانی پدرش را از دست داد و دوران نوجوانی را در فقر مطلق گذراند. یک روز تمام پولهایش تمام شد و در اتاق اجاره­ای­اش هیچ چیزی برای خوردن نداشت. از شدت گرسنگی تصمیم گرفت از خانه خارج شود و به هر طریقی شده سه دلار به دست آورد. در حال پرسه زدن در خیابان متوجه شد که به هتل مجلل شهر رسیده است. بی اختیار وارد هتل شد و روی صندلی کنار در نشست. مدتی را در همین وضعیت گذراند تا اینکه ناگهان سگ زیبا و گرانقیمتی از در هتل وارد شد و مستقیم به طرف او آمد و کنار پایش نشست. «تواین» سگ را نوازش کرد و سگ هم با قدردانی خودش را به او چسباند. کمی بعد یکی از مهمانهای ثروتمند هتل داخل شد و با دیدن سگ مکث کرد و بعد جلو آمد و به تواین گفت: آقا، این سگ خیلی اصیل است. اگر بخواهید آن را بفروشید، من حاضرم هر مبلغی که بگویید بپردازم! تواین که از این موقعیت استثنایی حیرت­زده شده بود گفت: من این سگ را سه دلار می­فروشم. سرانجام مرد با شگفتی تمام سه دلار داد و سگ را به اتاقش برد. تواین هم خوشحال و راضی از هتل خارج شد ولی هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که با مردی سراسیمه برخورد کرد. مرد از او پرسید: آقا شما یک سگ را این اطراف ندیده­اید؟ تواین گفت: چرا، دیده­ام و فکر کنم بتوانم آن را پیدا کنم. مرد گفت: باور کنید هر چقدر بخواهیدحاضرم بپردازم تا سگ عزیزم پیدا شود. تواین گفت: من فقط سه دلار می­خواهم و زیاد هم طول نمی­کشد که سگ را برایتان بیاورم. مرد بدون تعلل سه دلار به او داد. تواین دوباره وارد هتل شد و به اتاق مرد ثروتمند رفت و از او خواست که پولش را بگیرد و سگ را پس بدهد. مرد بالاخره با کلی غرولند و بد و بیراه سگ را پس داد و تواین سگ را به صاحب اصلی­اش برگرداند و به این ترتیب خوشحال و راضی، با سه دلار به خانه­اش برگشت. البته دوستان عزیز! یادتان باشد که ما حق نداریم چیزی را که مال خودمان نیست، برداریم و بفروشیم؛ آن هم چیز خطرناکی مثل سگ که دزدگیر سرخود است! برنامۀ بلندمدت پیرمرد به دیدار پیرمردی رفتم که صد و بیت سال از عمرش می­گذشت. سالهای دور در سنین جوانی گفته بود: فکر می­کنم آدمها به این دلیل صد و بیست سالگی­شان را نمی­بینندکه این سن را دست نیافتنی و رؤیایی می­دانند و برای آن برنامه­ای نمی­ریزند. سپس کاغذ و قلمی به دست گرفته و با جدیت برای هر دوره از زندگی خود برنامه­ریزی کرده بود. همانطور که روی کاغذ به عدد 28 اشاره می­کرد، گفته بود: اینجا فارغ­التحصیل می­شوم. و کنار 32 علامتی گذاشته و گفته بود: اینجا باید سخت کار کنم. و عدد 42: بچه­دار خواهم شد. باید دوران جالبی باشد. 75: نوه و ... این ماجرا برای دوستان و اطرافیانش خنده­دار بود، ولی او با خونسردی گفته بود: وقتی صدوبیست سالم شد، امیدوارم بیرون از تابوتهایتان باشید و خودتان ببینید.. زندگی درست مطابق پیش بینی او پیش رفته بود. از دانشگاه تا بازار کار و فرزند و نوه. همه چیزکاملاً مطابق نقشه­ای انجام شده بود. اما بعد از اینکه صد و بیست سالگی­اش را جشن گرفتند، یکباره پیر و فرسوده شد.با این حال وقتی فرزند فرزند فرزندان او به دیدارش می­آمدند، به گرمی آنها را دور خودش جمع می­کرد و همان طور که دفترچه­اش را در هوا تکان می­داد، می­گفت: من فقط برای صد و بیست سال برنامه ریزی کرده بودم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 31