تجربه «تواین» برای به دست آوردن سه دلار
«مارک تواین» در نوجوانی پدرش را از دست داد و دوران نوجوانی را در فقر مطلق گذراند.
یک روز تمام پولهایش تمام شد و در اتاق اجارهایاش هیچ چیزی برای خوردن نداشت. از شدت گرسنگی تصمیم گرفت از خانه خارج شود و به هر طریقی شده سه دلار به دست آورد.
در حال پرسه زدن در خیابان متوجه شد که به هتل مجلل شهر رسیده است. بی اختیار وارد هتل شد و روی صندلی کنار در نشست. مدتی را در همین وضعیت گذراند تا اینکه ناگهان سگ زیبا و گرانقیمتی از در هتل وارد شد و مستقیم به طرف او آمد و کنار پایش نشست.
«تواین» سگ را نوازش کرد و سگ هم با قدردانی خودش را به او چسباند. کمی بعد یکی از مهمانهای ثروتمند هتل داخل شد و با دیدن سگ مکث کرد و بعد جلو آمد و به تواین گفت: آقا، این سگ خیلی اصیل است. اگر بخواهید آن را بفروشید، من حاضرم هر مبلغی که بگویید بپردازم!
تواین که از این موقعیت استثنایی حیرتزده شده بود گفت: من این سگ را سه دلار میفروشم.
سرانجام مرد با شگفتی تمام سه دلار داد و سگ را به اتاقش برد. تواین هم خوشحال و راضی از هتل خارج شد ولی هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که با مردی سراسیمه برخورد کرد.
مرد از او پرسید: آقا شما یک سگ را این اطراف ندیدهاید؟
تواین گفت: چرا، دیدهام و فکر کنم بتوانم آن را پیدا کنم.
مرد گفت: باور کنید هر چقدر بخواهیدحاضرم بپردازم تا سگ عزیزم پیدا شود.
تواین گفت: من فقط سه دلار میخواهم و زیاد هم طول نمیکشد که سگ را برایتان بیاورم.
مرد بدون تعلل سه دلار به او داد.
تواین دوباره وارد هتل شد و به اتاق مرد ثروتمند رفت و از او خواست که پولش را بگیرد و سگ را پس بدهد. مرد بالاخره با کلی غرولند و بد و بیراه سگ را پس داد و تواین سگ را به صاحب اصلیاش برگرداند و به این ترتیب خوشحال و راضی، با سه دلار به خانهاش برگشت.
البته دوستان عزیز! یادتان باشد که ما حق نداریم چیزی را که مال خودمان نیست، برداریم و بفروشیم؛ آن هم چیز خطرناکی مثل سگ که دزدگیر سرخود است!
برنامۀ بلندمدت پیرمرد
به دیدار پیرمردی رفتم که صد و بیت سال از عمرش میگذشت.
سالهای دور در سنین جوانی گفته بود: فکر میکنم آدمها به این دلیل صد و بیست سالگیشان را نمیبینندکه این سن را دست نیافتنی و رؤیایی میدانند و برای آن برنامهای نمیریزند.
سپس کاغذ و قلمی به دست گرفته و با جدیت برای هر دوره از زندگی خود برنامهریزی کرده بود.
همانطور که روی کاغذ به عدد 28 اشاره میکرد، گفته بود: اینجا فارغالتحصیل میشوم.
و کنار 32 علامتی گذاشته و گفته بود: اینجا باید سخت کار کنم.
و عدد 42: بچهدار خواهم شد. باید دوران جالبی باشد.
75: نوه و ...
این ماجرا برای دوستان و اطرافیانش خندهدار بود، ولی او با خونسردی گفته بود: وقتی صدوبیست سالم شد، امیدوارم بیرون از تابوتهایتان باشید و خودتان ببینید..
زندگی درست مطابق پیش بینی او پیش رفته بود. از دانشگاه تا بازار کار و فرزند و نوه. همه چیزکاملاً مطابق نقشهای انجام شده بود.
اما بعد از اینکه صد و بیست سالگیاش را جشن گرفتند، یکباره پیر و فرسوده شد.با این حال وقتی فرزند فرزند فرزندان او به دیدارش میآمدند، به گرمی آنها را دور خودش جمع میکرد و همان طور که دفترچهاش را در هوا تکان میداد، میگفت: من فقط برای صد و بیست سال برنامه ریزی کرده بودم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 31