ماکزیما
ریحانه... بیا انشاتو بخون! بچهها ساکت!
موضوع انشاء: «ماشین و تأثیر آن در زندگی».
به نام خدا. من آرزو دارم یک ماکزیما داشته باشم.
معلم با جیغی کوتاه گفت: «ماکسیما...» ولی منظور من از ماشین...
و ریحانه به خواندن ادامه داد:
به نام خدا... من آرزو دارم یک ماکزیما داشته باشم. بعد ببرم آن را بفروشم. از پولش یک خانۀ کوچک برای خانوادهام بخرم. برای دخترخاله که عمری یتیمداری کرده، سفر مکه ثبتنام کنم. پول همۀ داروهای وحید را بدهم برای مرضیه جهیزیه مختصری تهیه کنم. برای مسجد محل، کتابخانهای پر از کتاب سفارش دهم و برای همکلاسیهایم کفشهای نو بخرم. برای معلم یک سبد گل سرخ هدیه ببرم تا مجبور نباشم از باغچه مش حسن با هزار خواهش و تمنا گل بچینم.
برای ننه که از پا فلج است، صندلی چرخدار تهیه کنم. برای مدرسه کوچکمان توپهای رنگ و وارنگ بگیرم تا زنگ ورزش بر سر یک توپ دعوایمان نشود و برای بابای مدرسه یک جاروی نو بخرم.
خدای من خودت حسابش را بکن؛ اگر پولی ته آن باقی ماند، میخواهم ببرم، برای خودم چند دست لباس بخرم.
آخه چند ساله که لباس نو نخریدم.
ناهید اشکبوس
چراغ قرمز
من اینجا نشستهام. روبروی تو. پشت صفحه تلویزیون. نگاه میکنم به سفیدی چشمهای تو که از سیاهیش بزرگتر است. حواست جای دیگری است. مگسها روی لبها و روی صورتت بازی میکنند. پوست سیاهت برق میزند.
شکمت مثل اینکه توپ بزرگی را خورده باشی، ورم دارد.
همهتان با پاهای لخت، خودتان را این طرف و آن طرف میکشید. دهانت باز مانده. زنی همرنگ خودت با دست چیزی را توی دهانت میگذارد. زبانت را روی آن میکشی و بعد چیز کوچکی از زیر پوست سیاه گلویت سر میخورد. پدر برای مادر، جوک تعریف میکند؛ هر دو میخندند.
پدر میگوید: بزن سه فوتبال داره. مادر میگوید: نه بزن پنج، فیلم هندی داره و یک ظرف بزرگ تخمه را روی میز میگذارد. آخرین بار که نگاهت میکنم، گریه میکنی و بعد کسی تو را میبرد. مگسها روی غذایت نشستهاند.
زهرا صفاییزاده
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 21صفحه 7