زمانی که ما را دستگیر کردند نگرانیام این بود که ارتباطات لو رفته است. یکسری کارهایی را که قبلا انجام داده بودم، مثلا بدنسازی و آماده شدن برای تحمل شکنجه و مسائلی از این قبیل در دستور کار بود. مدت دو ماه در کورهپزخانه کار کردم و به قول مجاهدین مسائلم حل شد. زدن کابل به کف پا را شروع کردم و از پنج تا شروع شد و به بیست ضربه هم رسیدم تا مقاومت پاهایم را بیشتر کنم.
وقتی به کف پا کابل زده میشود اثرهای زیاد و حساسی به پا داده میشود و آدم خیلی خسته میشود. کف پا پوستش محکمتر است و در
مقابل ضربات مقاومت بیشتری دارد. اگر به پوست پا کابل بزنند، پاره میشود و وقتی که سخت میشد دیگر به درد ساواک نمیخورد. دیگر شکنجهها نمیتوانست مستمر باشد. زدن شلاق به پا یک مکانیزم خاصی داشت. آنهایی که کابل میزدند حساب شده میزدند به شکلی که فقط کف پا باشد و نوک کابل به روی پا برنگردد. کابل که میزدند پا باد میکرد و آنها الکل میزدند تا سوزشش کم شود و بعد فرد را میبردند میدواندند تا خون جریان پیدا کند و پا باد نکند. زمانی که پا باد میکرد تاول میزد و اگر چهار یا پنج تا کابل میزدند، آدم از هوش میرفت وقتی هم که زخمها سرباز میکرد یکی دو هفته راحت میشدیم و بازجویی و شلاق در کار نبود.
من یک ماه این حالت را داشتم و خوشحال بودم که از بازجویی خبری نیست. بعد که زخمها خوب شد، دیگر کابل نزدند، فقط آویزانم میکردند.
شکنجه دیگر این بود که دستبند میزدند و داخل قفس میانداختند و یا به بدن شوک الکتریکی وارد میکردند. قفس یک جای آهنی بود که آدم را دولا، سه لا میکردند و میانداختند داخل آن که خیلی سخت بود. یکی دو ساعت نگه میداشتند بعد که باز میکردند، بلند شدن و حرکت کردن بسیار سخت بود.
آبجوش ریختن یا سوزاندن هم روش دیگری در شکنجه بود. شکنجه دیگر، کابل حسینی بود. اگر کسی تسلیم نمیشد یا حرفی نمیزد به او میگفتند الآن میفرستیمت پیش حسینی.
حسینی از شکنجه کردن لذت میبرد. کابل او از همه کابلها ضخیمتر بود. رویش کندهکاری شده بود و حالت عاج داشت.
شکل دیگر شکنجه، کشیدن ناخن با انبردست بود و دیگری وصل کردن گیره به قسمتهای حساس بدن و دادن شوک الکتریکی، یعنی یک لحظه برق وصل میشد و تمام بدن را میلرزاند و یک سستی به تمام معنا همه وجود آدمی را فرا میگرفت. اختلالات عصبی در انسان ایجاد میشد. بعضیها خون از گوششان بیرون میزد.
بعضی اوقات هم افراد را میسنجیدند که از چه چیزی بدشان میآید. مثلا به ما فحشهای ناموسی میدادند. مأمور شکنجه من تدین بود که خیلی درشت و هیکلی بود. آن اوایل که محاسنم را نزده بودند، فندک میگرفت زیر محاسن و میسوزاند یا اینکه آنها را میکند. در حالی که آویزانم کرده بودند چند تا کابل به صورتم زد به شکلی که پنج ماه کبودی آن مشخص بود.
بدترین دوران بازجوییام، آن اواخر بود که بیخودی میبردند و میآوردند. نه حرفی برای پرسش داشتند و نه ما حرفی برای گفتن. پایم زخم بود، یک پایم هم کاملا زخم بود و نمیتوانستم زمین بگذارم. یک هفتهای زمینگیر بودم. صورتم را کابل زده بودند و آثارش مانده بود.
پنج متهمی که در اختیار بازجو بود رو به دیوار مینشستند و مطلبی اگر بود روی صندلی دستهدار نشسته و مینوشتند. شکنجه هم اغلب در آن اتاق بود.
همانطور که نشسته بودیم من یک وقت احساس کردم که پشت سرم آب گرم ریختند. لباسم خیس شد. یک لحظه برگشتم دیدم بازجو در مقابل دیدگان افراد دارد روی من ادرار میکند.
یکی دیگر از ترفندهای آنها این بود که فردی به نام شاه علیزاده را که دانشجوی ضعیفی از نظر اعتقادی بود، فرستادند پیش من که یک شب یواشکی در گوش من گفت من را فرستادهاند از شما برایشان خبر ببرم.