فصل دوم : خاطرات دوران طلبگی
خاطراتی از آیت الله بروجردی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

خاطراتی از آیت الله بروجردی

‏سال‌هایی که در قم ساکن بودم شاهد رخدادهایی‌ جالب به ویژه در ارتباط با آیت الله ‏‎ ‎‏بروجردی بودم که هریک از زاویه‌ای قابل توجه است؛ از جمله این که آقای بروجردی ‏‎ ‎‏در مسیر منزل تا مسجد اعظم که برای اقامه نماز می‌رفتند،‌ و یا‏‏مسجد بالاسر‏‏ ـ محل ‏‎ ‎‏برای تدریس ـ‌ با درشکه رفت و آمد داشتند. در اواخر عمر از تاکسی شهری استفاده ‏‎ ‎‏می‌کردند. یکی از روزها نزدیک غروب،‌ که موقع رفتن آقای بروجردی به مسجد اعظم ‏‎ ‎

‏بود، من به طور اتفاقی از جلوی منزل ایشان می‌گذشتم،‌ دیدم غیر از درشکه‌چی ـ که ‏‎ ‎‏منتظر آقای بروجردی بود ـ چند نفری هم جلوی درب منزل ایشان ایستاده‌اند تا ایشان ‏‎ ‎‏را هنگام خروج زیارت کنند. من هم که جوان بودم،‌ فرصت را برای دیدن مرجع تقلید ‏‎ ‎‏شیعیان غنیمت شمردم و خودم را داخل جمع منتظران‌ جا کردم. ‏

‏چند لحظه نگذشته بود که آقا در حالی‌که دو نفر زیر بغل ایشان را گرفته بودند، از ‏‎ ‎‏منزل خارج شدند. به محض ورود ایشان به کوچه، مردی از میان جمع با اشتیاق جلو ‏‎ ‎‏رفته و به نشانه احترام و ادب خودش را روی پاهای آقا انداخت و پای ایشان را‏‎ ‎‏بوسید. آقا مثل این‌که مار پایش را نیش زده باشد، هر دو پا را به سرعت عقب کشیدند ‏‎ ‎‏و فریاد زدند: بلند شو... بلند شو... برو... برو! این چه کاری است؟ این چه عمل ‏‎ ‎‏بی‌ربطی است؟ آقای بروجردی از حرکت آن مرد ساده دل می‌لرزیدند. ایشان سوار ‏‎ ‎‏درشکه شدند و با ناراحتی شدید رفتند. آن شخص هم از کرده خودش سخت پشیمان ‏‎ ‎‏شده بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. یکی دو نفر از همراهان آقا که روحانی بودند، ‏‎ ‎‏به او گفتند: چرا پیش پای یک انسان به خاک افتادی؟ این کار شما شبهه سجده داشت،‌ ‏‎ ‎‏و آقا از این جهت ناراحت شدند. در نهایت او را دلداری دادند. ‏

‏آن روزها آقای بروجردی در مسجد بالا سر حضرت معصومه علیها السلام تدریس داشتند. من هم‌زمان با تدریس ایشان در یکی از حجره‌های‌ صحن بزرگ درس داشتم، که درس با کمی فاصله تعطیل می‌شد. من پس از درس خود را به حیاط مسجد اعظم می‌رساندم که محل خروج شاگردان آقای بروجردی بود. در یکی از روزها بنا بود آقای بروجردی از مسجد اعظم دیدن کند. در آن روزها هنوز مسجد اعظم تکمیل نشده بود و قرار بود که آقای ‏‏لرزاده‌‏‏ معمار مسجد در ارتباط با بنا،‌ توضیحاتی به ایشان بدهد. زیر گنبد یک صندلی برای آقای بروجردی گذاشتند و آقا روی آن نشستند. یادم هست که آقای ‏‎ ‎‏لرزاده‌ گنبد مسجد را با گنبد مساجد اصفهان مقایسه کرد. آقای بروجردی هم گوش ‏‎ ‎‏می‌دادند. پس از این توضیحات، آقای بروجردی بلند شدند، و برخلاف همیشه به ‏‎ ‎‏طرف درب پل کنار رودخانه آمدند،‌ تا از سایر جاهای مسجد نیز بازدید کرده و از ‏‎ ‎

‏درب مسجد خارج شوند.‌ نزدیک درب خروجی، آقای لرزاده‌ در مورد سقاخانه‌ سخن ‏‎ ‎‏گفت و در ضمن صحبت‌ها گفت: آب شیرینی دارد. بعد به خادمان مسجد دستور داد ‏‎ ‎‏که یک لیوان آب برای آقا آوردند.‏

‏آقای بروجردی کمی که از آب نوشید، اشاره کرد که لیوان را از دست ایشان ‏‎ ‎‏بگیرند، آقای لرزاده‌ پیش‌دستی کرد و لیوان را گرفت و برای تبرک قدری از باقی مانده ‏‎ ‎‏آب را نوشید. در این هنگام جمعیت حاضر برای گرفتن مانده آب لیوان هجوم آوردند،‌ ‏‎ ‎‏اما آقای لرزاده‌ زرنگی‌ کرد و مانده‌ آب را داخل سقاخانه‌ ریخت، که صدها نفر از آن ‏‎ ‎‏استفاده کنند. جمعیت اطراف سقاخانه‌ ریختند تا از آن آب بنوشند. آب به سرعت در ‏‎ ‎‏حال اتمام بود، که موتور را زدند تا سقاخانه‌ پر آب شود و آب تبرک شده زود تمام ‏‎ ‎‏نشود. برای دقایقی آب از موتور آمد و مردم از آن استفاده کردند. ‏

‏در آن روزها،‌ در منزل آقای بروجردی از اوایل صبح مجلس روضه‌خوانی برگزار ‏‎ ‎‏می‌شد. برخی مواقع هم دسته‌های عزادار، از سینه‌زن و زنجیر‌زن،‌ از قم یا شهرهای ‏‎ ‎‏دیگر،‌ به منزل ایشان وارد می‌شدند. چون شمار هیات‌ها زیاد بودند، ناگزیر با عزاداری ‏‎ ‎‏کوتاهی منزل را ترک می‌کردند تا جای خود را به هیات‌های دیگر بدهند. در یکی از ‏‎ ‎‏روزهای سوگواری ـ‌ که من در منزل ایشان حضور داشتم ـ آقا در ایوانی‌ مشرف به ‏‎ ‎‏حیاط نشسته بودند، در حالی‌که تمام اتاق‌ها و ایوان‌های دیگر پر از جمعیت عزادار بود. ‏‎ ‎‏هیات‌های عزادار مرتب در حال ورود و خروج از منزل آقای بروجردی بودند. ‏

‏در میان عزادارانی‌ که تازه وارد حیاط شده بودند، مرد تنومندی بود که سبیل‌های ‏‎ ‎‏خیلی بلند و هیمنه‌داری داشت. او از همان آغاز ورود به حیاط نگاه بیشتر حاضران را‏‎ ‎‏به سوی خود معطوف کرد. این مرد هنگام عبور از برابر آقای بروجردی، مجذوب جلوه ‏‎ ‎‏و مقام مرجع تقلید شیعه شد. از این رو خودش را جلوتر کشید و دست خود را از ‏‎ ‎‏بالای سر یک عزادار دیگر به سوی ایوان دراز کرد، تا دست آقای بروجردی را گرفته و ‏‎ ‎‏ببوسد. مرد عزاداری که بین ایوان و آن شخص بود، در فشار بود. با این همه مرد سبیلو‌ ‏‎ ‎‏دست آقای بروجردی را محکم گرفته و آقا را به سمت خود کشیده، و قصد نداشت ‏‎ ‎‏فرصت را از دست بدهد.‏


‏آقای بروجردی که از طرفی نگران آن مرد بیچاره بود و از طرفی دیگر هم ممکن ‏‎ ‎‏بود با سر به داخل حیاط سقوط کند،‌ دست خود را با زحمت بسیار از دست آن مرد ‏‎ ‎‏بیرون کشیده و با عصبانیت گفتند: رها کن! برو!‌ این چه کاری است؟ آن مرد دست آقا‏‎ ‎‏را رها کرد و در حالی‌که عقب عقب‌ می‌رفت، با ترس و لرز فریاد زد:‌ حضرت آقا غلط ‏‎ ‎‏کردم!‌ آقا ببخشید. همین الان که به منزل رفتم این سبیل‌ها را از ته می‌تراشم، اشک از ‏‎ ‎‏چشمانش جاری بود. اطرافیان آقای بروجردی متوجه اشتباه او شدند. بی‌درنگ آمدند و ‏‎ ‎‏دور او را گرفته و برایش مطلب را توضیح دادند. ‏

‏آقایانی‌ هم که در اطراف آقای بروجردی نشسته بودند،‌ موضوع را برای ایشان ‏‎ ‎‏تشریح کردند. ناگاه همه متوجه شدیم که آقای بروجردی لبخند زدند. با مشاهده‌ ‏‎ ‎‏سیمای خندان آقای بروجردی حاضران هم به خنده افتادند. بعد آقای بروجردی ‏‎ ‎‏فرمودند: آن آقا را بیاورید. وقتی او آمد، نسبت به او تفقد کردند و فهماندند‌ که منشا‏‎ ‎‏عصبانیت‌شان رفتار او بوده، نه سبیل او!‏