فصل ششم : دوران اسارت و زندان
اعتراف در حضور آقای فلسفی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

اعتراف در حضور آقای فلسفی

‏گفته شد که من پس از رایزنی با آقای منتظری قرارم این بود که نزد بازجویان رفته و ‏‎ ‎‏اعتراف کنم، اما در آن روز بازجویی نبود. برنامه‌ریزی‌ها، پیش از آمدن آقای فلسفی به ‏‎ ‎‏زندان انجام گرفته بود. خواست خدا است که اکنون در مقابل آقای فلسفی، به عنوان ‏‎ ‎‏شاهد قضیه صحبت کنم. همان‌طور مظلومانه روی صندلی نشسته بودم، که ناگهان در ‏‎ ‎‏میان سخن بازجو و صحبت‌های آقای فلسفی شروع کردم به صحبت کردن. گفتم: تا به ‏‎ ‎‏حال مقاومت کرده و به اتهام‌های وارده اعتراف نکردم، اما دیروز تصمیم گرفتم که هر ‏‎ ‎‏چه در درونم هست، همه را بازگو کنم، هرچه بادا باد، ولو بلغ ما بلغ، هرچه شد بشود.‏

‏برای اینکه به مسئله رنگ عاطفی بدهم ادامه دادم علت این تصمیم من هم این ‏‎ ‎‏است که دیروز صبح هنگامی که از سلول به منظور دستشویی رفتن خارج شدم، از ‏‎ ‎‏مقابل سلول آقای منتظری عبور کردم، در این هنگام نوای آقای منتظری را شنیدم، که ‏‎ ‎‏با خودش می‌گفت: خدایا این دیگر چه بود، که این دفعه به ما بستند؟ این نامه‌ها و این ‏‎ ‎‏حرکت‌ها یعنی چه؟ وقتی من این عبارت‌ها را شنیدم، دلم شکست. با خود گفتم: اما ‏‎ ‎‏من حسن نیت داشتم، حالا اشتباه کاری‌ها یا هر چیز دیگر باعث شده که آیت الله ‏‎ ‎‏منتظری هم در آتش من بسوزد.‏

‏همان وقت تصمیم گرفتم، که حتی اگر اعتراف من به اعدام هم کشیده شود، هرچه ‏‎ ‎‏دارم بگویم، تا ایشان تبرئه شوند. از این رو همان روز به وسیله پاس‌بخش، برای بازجو ‏‎ ‎‏پیغام دادم که قصد دارم صحبت کنم، اما بازجوها نبودند. آقای فلسفی و بازجو و ‏‎ ‎‏همراهان آقای فلسفی همه سر تا پا گوش بودند، که من سرانجام اعتراف کردم، بازجو ‏‎ ‎‏هم بسیار خوشحال شده بود. به دنبال آن اضافه کردم، این رنج روحی که از گفته آقای ‏‎ ‎‏منتظری بر روحم وارد شده بود، چنان سنگینی می‌کرد که نتوانستم تحمل کنم، طوری ‏‎ ‎‏که دیشب خواب نرفتم و صبح هم نتوانستم صبحانه بخورم. لیوان چای من هنوز دست ‏‎ ‎‏نخورده است، پیوسته نگران بوده و می‌خواستم که هرچه زودتر این مطالب را بگویم. ‏‎ ‎

‏خوشبختانه اکنون که مرا از سوی دفتر خواستند و گفتند که بازجو می‌خواهد شما را ‏‎ ‎‏ببیند، خوشحال شدم، چون قصد داشتم همه‌ اسرار را آشکار کنم. بنابراین در حضور ‏‎ ‎‏بزرگواران اعتراف می‌کنم که آقای منتظری بی‌گناه بوده و کوچک‌ترین تقصیری ندارد. ‏‎ ‎‏در حقیقت همه جرایم مربوط به من است، نه کس دیگری. سید تقی درچه‌ای من ‏‎ ‎‏هستم و تمام این نامه‌ها مربوط به من است، این سو و آن سو رفتن، به سفارت ‏‎ ‎‏خانه‌های کشورهای اسلامی رفتن یک سر مربوط به من است، بازجو هم هرچه ‏‎ ‎‏بخواهد، در اختیارش خواهم گذاشت.‏

‏سپس ساکت شدم، سکوت سنگینی بر آن نشست حاکم شد، اگر چه این اعتراف ‏‎ ‎‏صوری را انجام دادم، اما از فرجام امر وحشت داشتم. آقای فلسفی رو به طرف بازجو ‏‎ ‎‏کرده و فرمود: این طور که معلوم است، آقای درچه‌ای هیچ گناهی نداشته و به عقیده من ‏‎ ‎‏بی‌گناه است، جرمی هم که او مرتکب شده، این است که به طور قاچاق به کربلا رفته ‏‎ ‎‏است، به کربلا قاچاق رفتن هم جریمه دارد، من حاضرم جریمه‌اش را بدهم. سپس آقای ‏‎ ‎‏فلسفی در پیش بازجو، زد زیر خنده و حاضران هم خندیدند. آقای فلسفی همچنان بر ‏‎ ‎‏سر حرف خود بود. یعنی فرمود: جریمه قاچاق رفتن به کربلا چقدر است؟ من همین ‏‎ ‎‏الآن این جریمه را پرداخت می‌کنم، تا دیگر نه ایشان و نه آقای منتظری در بند نباشند. ‏‎ ‎‏گمان شما تا حال این بوده، که این‌ها گناه‌کار هستند. الآن آقای درچه‌ای قبول کرد، که ‏‎ ‎‏تمام این جرایم و اتهام‌های وارده مربوط به ایشان بوده و آقای منتظری در این جریان‌ها ‏‎ ‎‏و قضایا هیچ نقشی نداشته و روحش هم خبردار نیست، پس آقای منتظری با این مطالبی ‏‎ ‎‏که گفته شد تبرئه است. آقای درچه‌ای هم با توجه به این که اقرار به جرایم کرد، و گفت: ‏‎ ‎‏سید تقی درچه‌ای مسئول این ماجرا است، شایسته ارفاق است. آن‌گاه ایشان، دو حدیث، ‏‎ ‎‏در باب گناه‌کاری که در پیشگاه خداوند اقرار به گناه کند، خداوند گناه او را بخشیده و ‏‎ ‎‏چنین آدمی امتیاز دارد، مطرح کردند، سپس گفتند: بنابراین آقای درچه‌ای هم تبرئه است، ‏‎ ‎‏فقط یک گناه قاچاق رفتن به کربلا است، که آن هم جریمه نقدی دارد، این هم جریمه ‏‎ ‎‏نقدی. در این هنگام آقای فلسفی دست در جیب خود کرده و پول در آوردند.‏


‏به دنبال این جریان بازجو گفت: آقای فلسفی ایشان اقرار کرده‌اند، این کار از نظر ما ‏‎ ‎‏شایسته است و مورد توجه، ان شاءالله یک سری سوالات دیگر هم از ایشان پرسیده ‏‎ ‎‏خواهد شد، اگر پاسخ آن‌ها را دادند، آن‌گاه ایشان جرمی نداشته و آزاد است. پس از ‏‎ ‎‏این گفت و شنودها، برادرم پتویی که از خانه آقای فلسفی آورده بود، به من داد و ‏‎ ‎‏گفت: قدری پسته برایت گرفته‌ام، اما پتو را فراموش کرده بودم، که از خانه بیاورم، ‏‎ ‎‏وقتی به منزل آقای فلسفی رفتم که با ایشان برای آمدن همراه شوم، آقای فلسفی ‏‎ ‎‏پرسیدند: چیزی برای برادرتان در نظر دارید، ببرید؟ ‏

‏گفتم پتو را فراموش کرده‌ام. ایشان گفتند: هر چه پتو می‌خواهید از این جا بردارید ‏‎ ‎‏و برای برادرتان ببرید، من هم این پتوها را از منزل آقای فلسفی برایت آوردم.‏

‏رو به برادرم کرده و گفتم: این جا هرچه پتو بخواهیم، موجود است. بازجوها ‏‎ ‎‏خوشحال شدند، که من از زندان تعریف کردم. یکی از بازجوها گفت: بله، همین طور ‏‎ ‎‏است که آقای درچه‌ای گفتند: زندانیان هر تعداد پتویی که بخواهند در اختیارشان ‏‎ ‎‏خواهیم گذاشت. ‏

‏اما این طور نبود، که بازجو می‌گفت. از طرفی ما هم نیازی به پتوی زیاد نداشتیم. ‏‎ ‎‏یک پتو برای زیرانداز احتیاج بود و یک پتو هم برای روانداز و یکی هم زیر سرمان به ‏‎ ‎‏جای بالش استفاده می‌کردیم.‏

‏گفتم: نیازی به پتوها ندارم. بازجو به من گفت: شما مرخص هستید. یعنی باید ‏‎ ‎‏تشریف ببرید. من هم از جا بلند شدم و همراه با نگهبانانی که مرا آورده بودند، راهی ‏‎ ‎‏سلول شدم. پیش از این که از دفتر بازجوها بیرون بروم، با همه آقایان دست دادم و بعد ‏‎ ‎‏راهی سلول شدم.‏