فصل دوم: خاطرات حجت ‌الاسلام والمسلمین سید اسدلله امامی میبدی
اهمیت مرجعیت در نظر امام
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

اهمیت مرجعیت در نظر امام

‏روزی آقای شاهرودی و آقای سید ابوالقاسم خویی درباره یکی از علمای کربلا نوشتند ‏‎ ‎‏که ایشان مجتهد نیست. آقای خویی واقعاً دریای علم بود و سیصد مجتهد پای درسش ‏‎ ‎‏بودند و طلبه‌هایی که الآن مجتهد شدند همه شاگرد آقای خویی بودند و نوشتن چنین ‏‎ ‎‏موضوعی از سوی ایشان عجیب بود. من در کویت بودم، دیدم که آقای (حسین) وحید ‏‎ ‎‏خراسانی، که الآن در قم درس می‌دهد، آن کاغذ را در کویت پخش می‌کرد که آقای ‏‎ ‎‏خویی گفته که فلانی مجتهد نیست. بعضی‌ها آمده بودند و دوباره مهر آقای خویی را ‏‎ ‎‏جعل کرده بودند و خبر دو گونه شده بود. پیش آقای وحید خراسانی رفتم و گفتم: این ‏‎ ‎‏کدامش درست است؟ آن که گفته مجتهد هست یا آن که گفته مجتهد نیست؟ آقای ‏‎ ‎‏وحید خراسانی خودش هم مجتهد است و از شاگردان آقای خویی بود. ایشان گفت: به ‏‎ ‎‏این‌ها گفتم که این کار را نکنید، آن که گفته مجتهد نیست درست است، آن دومی ‏‎ ‎‏جعلی است. این‌ها حرف من را گوش نکردند. آن‌ها پیش آقای خمینی هم رفته بودند ‏‎ ‎‏و از ایشان خواسته بودند که بنویسد فلانی مجتهد نیست. آقا فرموده بود که الآن وقت ‏‎ ‎‏این حرف‌ها نیست، یعنی چه که فلانی مجتهد هست یا نیست؟ طرفدارهای این آقا در ‏‎ ‎‏کربلا فهمیده بودند که آقای خمینی دست به قلم نبرده است. آن‌ها سپس پهلوی من ‏‎ ‎‏آمدند و گفتند: یک کاری بکنید، بروید پهلوی آقای خمینی و بگویید ایشان بنویسد که ‏‎ ‎‏فلانی مجتهد است. من خدمت آقای خمینی رفتم و موضوع را گفتم. آقا فرمود: آقای ‏‎ ‎‏میبدی، جلوتر از شما مخالفان آن عالم آمدند و به من گفتند که بنویس آن فرد مجتهد ‏‎ ‎‏نیست، به آن‌ها گفتم حالا وقت این حرف‌ها نیست حالا تو آمده‌ای و می‌گویی آن ‏‎ ‎‏طرفدارها این طور می‌گفتند. حالا وقت این حرف‌ها نیست، حرف هم از این‌جا بیرون ‏‎ ‎‏نرود، شما هم اصلاً خبر برای آن‌ها نبر، اختلاف درست می‌شود.‏


‏یکی از قضایای دیگر این بود که [در سال 1350] حزب بعث برای ما خروجی زده ‏‎ ‎‏بود و اعلام کرده بود که شما باید تا سه روز دیگر از عراق خارج شوید. من به حرم ‏‎ ‎‏حضرت علی رفتم و خدمت آقا عرض کردم که فردا می‌روم یزد. ایشان کنار ضریح ‏‎ ‎‏حضرت علی(ع) ایستاده بود. به ایشان گفتم: اگر کاری، امری برای آقای صدوقی دارید ‏‎ ‎‏بفرمایید.‏

‏ایشان فرمودند: عجله نکنید یک روز دیگر هم این‏‏‌‏‏جا بمانید. گفتم: چشم آقا، هنوز ‏‎ ‎‏دو روز دیگر وقت دارم، می‏‏‌‏‏مانم. فردای آن روز تلگرافی از احمد حسن‏‏‌‏‏البکر برای ‏‎ ‎‏حوزه علمیه نجف آمده که اخراج منتفی شد ولی بعضی‏‏‌‏‏ها مثل آقایان راستی و قدیری ‏‎ ‎‏و... عجله کرده و زودتر خارج شده بودند. آقای راستی دوسال و نیم زودتر از من از ‏‎ ‎‏نجف به قم آمد. آن‌ها در سال 1350 آمدند و من بعد از آن قضایا دو سال و نیم دیگر ‏‎ ‎‏در نجف ماندم. یک روز صبر ما به دو سال و نیم طول کشید. در طول این مدت دو بار ‏‎ ‎‏هم به مکه رفتم.‏

‏ تا چه سالی در نجف بودید؟‏

‏ من تا سال 1353 شمسی در نجف بودم. هر دفعه که می‌خواستم به ایران بیایم ‏‎ ‎‏آقای خمینی می‏‏‌‏‏فرمودند نرو، در حوزه باش و حوزه را نگهدار.‏

‏مدتی بعد یک مریضی گرفتم، معده‏‏‌‏‏ام می‏‏‌‏‏سوخت. آقای خمینی دو هزار تومان پول ‏‎ ‎‏به من داد و گفت: حالا که مریض شدی و دیگر نمی‏‏‌‏‏توانی گرمای نجف را تحمل کنی ‏‎ ‎‏برو. به آقا گفتم که آقا پول بده می‏‏‌‏‏خواهم بروم میبد و مدرسه بسازم. ایشان گفت: اگر ‏‎ ‎‏مدرسه بسازی عوامل رژیم آن چهار اتاقی را هم که به عنوان مدرسه خواهی ساخت از ‏‎ ‎‏دستت می‏‏‌‏‏گیرند. برو و مسجد بساز. من هم به ایران آمدم و به فرموده ایشان عمل کردم ‏‎ ‎‏و در میبد مسجدی بنا کردم.‏