فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی
اخراج از عراق
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

اخراج از عراق

‏ حضرتعالی چگونه از عراق خارج شدید؟‏

‏ عرض شود که اخراج ما از عراق داستان مفصلی دارد. وقت شما را نمی‏‏‌‏‏گیرم که ‏‎ ‎‏چه شد، چطور شد و چگونه شد که نجات پیدا کردیم. من هر از گاهی به عنایت ‏‎ ‎‏بی‏‏‌‏‏بی دو عالم حضرت زهرا(س) توجه و توسل خاصی کردم و لطف و عنایت ایشان ‏‎ ‎‏بود که یک مرتبه این بچه سیدها و خلاصه خانواده ما که از سادات بودند از ‏‎ ‎‏زندان بیرون آمدند. اجمالاً خدا عنایت کرد و من بلیت هوایی از بغداد گرفتم و در طول ‏‎ ‎‏دو ـ سه روز به تهران پرواز کردم این در حالی بود که مأموران به شدت به دنبال ‏‎ ‎‏محمود قوچانی می‏‏‌‏‏گشتند.‏


‏ تنها تشریف آوردید؟‏

‏ نه خیر، با بچه‏‏‌‏‏ها. البته تمام اثاث را رها کردیم و فقط یکی ـ دو چمدان لباس ‏‎ ‎‏برداشتیم.‏

‏ آن امانتی‏‏‌‏‏ها را نیاوردید؟‏

‏ چرا، آن امانتی‏‏‌‏‏ها را هم آوردیم. به بغداد رفتم که بلیت بگیرم، آن‌ها دنبال محمود ‏‎ ‎‏قوچانی بودند و من در شناسنامه و گذرنامه محمود هاتف هستم. قبل از حرکت به ‏‎ ‎‏خانم گفتم که اگر یک وقت پیشامدی شد شما اصلاً قوچانی بودن را انکار کنید و ‏‎ ‎‏بگویید ما خانواده محمود قوچانی نیستیم، بلکه خانواده محمود هاتف هستیم؛ این ‏‎ ‎‏شناسنامه ما این هم دفتر اقامه ما، مشخصات پرونده ما هم هست.‏

‏وقتی که برای گرفتن بلیت به بغداد می‏‏‌‏‏رفتم به یاد امانتی امام افتادم. این امانت ‏‎ ‎‏همان کتاب الصلوﺓ بود که در قم چاپ شد. البته نزد من هم نبود، آن را به ‏‎ ‎‏وزارت ارشاد که در عراق به آن وزارت اعلام می‏‏‌‏‏گفتند داده بودم که مجوز چاپش را ‏‎ ‎‏بگیرم و در نجف چاپش کنیم. مردد بودم که به وزارت اعلام بروم یا نه، با خودم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏گفتم خدایا چه کنم، به آنجا بروم و بگویم آقا این کتاب را طبق آن شماره‏‏‌‏‏ای که به ‏‎ ‎‏شما تحویل داده‏‏‌‏‏ام به من بدهید، حالا چه مجوز صادر شده چه نشده باشد. اگر آن‌ها ‏‎ ‎‏ببینند که روی کتاب نوشته السید روح‏‏‌‏‏الله الخمینی چه می‏‏‌‏‏شود این موضوع احیاناً به ‏‎ ‎‏گرفتاری من می‏‏‌‏‏انجامد و از من می‏‏‌‏‏پرسند که تو چه کسی هستی و آن وقت مردد بودم. ‏‎ ‎‏اما گفتم چون مربوط به امام است هرچه بادا باد. با احتیاط و غریب‌وار به وزارت اعلام ‏‎ ‎‏رفتم و گفتم که این شماره‏‏‌‏‏ای را که برای اجازه چاپ داده بودم می‏‏‌‏‏خواهم اگر کتاب ‏‎ ‎‏آماده شده است به من بدهید. فکر می‏‏‌‏‏کنم خانمی پاسخگوی دفتر بود. رفت و آمد و ‏‎ ‎‏دفتر را باز کرد و گفت اتفاقاً مجوزش صادر شده است. گفتم: الحمدلله، پس آن را به ‏‎ ‎‏من بدهید. این خانم هم بدون توجه به چیزی کتاب را به من داد و من هم آن را گرفتم ‏‎ ‎‏و هر چه سریع‌تر از اداره بیرون آمدم. در کوچه‏‏‌‏‏ای صفحه اول کتاب را پاره کردم که ‏‎ ‎‏مشکلی پیش نیاید چون وضعیت عجیبی بود وگام به گام تحت‌نظر بودم. خلاصه آن ‏‎ ‎‏امانتی را گرفتم و با همه امانتی‏‏‌‏‏ها به ایران آمدم.‏