فصل سوم: خاطرات آیت ‌الله سید عباس خاتم یزدی
برخورد امام با حزب بعث عراق
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

برخورد امام با حزب بعث عراق

‏بعضی از مقامات عراقی برای ملاقات امام می‌آمدند و امام هم خیلی چیزی نمی‌گفت، ‏‎ ‎‏اما زمانی که می‌خواستند ایرانی‌ها را از عراق بیرون کنند، امام خیلی به آن‌ها تشر زد. در آن زمان آقای خویی مریض واقعی بود یا مریض سیاسی، درست یادم نیست، ‏‎ ‎‏به هر حال ایشان برای معالجه به لندن رفت و از آنجا نامه‌ای فرستاد به این مضمون که: ‏‎ ‎‏«ان الحکومۀ الموقرۀ» یعنی حکومت وقت با وقار است و ما از آن بدی ندیده‌ایم و مُهر ‏‎ ‎‏ایشان هم پای نامه بود. البته خودشان هم هیچ وقت آن را انکار نکردند.‏

‏خلاصه دستگاه شش روز فرصت داده بود که ایرانی‏‏‌‏‏ها از عراق خارج شوند. عده‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏رفتند، ولی کسانی را که مانده بودند، خیلی اذیت می‏‏‌‏‏کردند. امام تذکره‏‏‌‏‏ای (پاسپورت) ‏


‏داد که من هم می‏‏‌‏‏خواهم بروم. ولی آن‌ها نمی‏‏‌‏‏خواستند که امام برود. با ایران خیلی بد ‏‎ ‎‏بودند ولی دلشان می‏‏‌‏‏خواست امام در عراق بماند. یکی از معاونین صدام به نام «رضا» ‏‎ ‎‏که خیلی آدم خونخواری بود، به نجف آمد و می‏‏‌‏‏خواست با امام ملاقات کند، چون امام ‏‎ ‎‏تذکره‏‏‌‏‏اش را داده بود. مردم نجف همانقدر که از صدام می‏‏‌‏‏ترسیدند، از این «رضا» هم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏ترسیدند. وقتی خبر دادند که این شخص آمده است و می‏‏‌‏‏خواهد با امام ملاقات کند، ‏‎ ‎‏امام او را نپذیرفتند. همه دستپاچه شده بودند. آقا شیخ حسن جواهری، پیرمردی بود که ‏‎ ‎‏بعدها به ایران آمد و در قم هم فوت کرده، خیلی دستپاچه شده بود و به آقا شیخ ‏‎ ‎‏نصرالله خلخالی گفته بود که اگر امام این شخص را راه ندهد و او به بغداد برگردد؛ ‏‎ ‎‏صدام نجف را به آتش می‏‏‌‏‏کشد. آقا شیخ نصرالله نزد امام آمد و این قضایا را نقل کرد. ‏‎ ‎‏آقای نخجوانی هم که مترجم امام بود، آمد و گفت که این یکی از معاونین صدام است ‏‎ ‎‏و اگر امام به او راه ندهند، خیلی بد می‏‏‌‏‏شود. اما امام زیر بار این حرف‏‏‌‏‏ها نمی‏‏‌‏‏رفت. ‏‎ ‎‏عاقبت امام به آقا شیخ نصرالله فرمودند: «تو دیگه چرا این قدر نگران هستی؟ من به او ‏‎ ‎‏راه می‏‏‌‏‏دهم ولی می‏‏‌‏‏خواهم صولتش بشکند. فکر می‏‏‌‏‏کند این‏‏‌‏‏جا هم بغداد است.» خلاصه ‏‎ ‎‏امام او را پذیرفتند و البته خیلی هم به او تشر زدند و گفتند: کاری که شما با ایرانی‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏کردید، با یهودی‏‏‌‏‏ها نکردید. شما که می‏‏‌‏‏گویید ضد یهود هستید، وقتی می‏‏‌‏‏خواستید آن‌ها ‏‎ ‎‏را بیرون کنید دو ماه به آن‌ها فرصت دادید. بعد که مهلتشان تمام شد باز هم به آن‌ها ‏‎ ‎‏وقت دادید تا وسایل زندگیشان را بفروشند و پول‏‏‌‏‏هایشان را جمع کنند، ولی به ‏‎ ‎‏ایرانی‏‏‌‏‏ها، حتی کسانی که دو سه نسل پشت در پشت این‏‏‌‏‏جا سکونت داشته‏‏‌‏‏اند و بعضی اصلاً فارسی یاد ندارند، فقط شش روز مهلت داده‏‏‌‏‏اید. خلاصه امام خیلی تند با او ‏‎ ‎‏حرف زدند و در آخر هم او را از خانه‏‏‌‏‏شان بیرون کردند.‏

‏یک بار هم استاندار کربلا به ملاقات امام آمد. البته امام به عربی مکالمه‏‏‌‏‏ای خوب ‏‎ ‎‏مسلط نبودند. معمولاً کسی برای ترجمه صحبت‏‏‌‏‏های امام می‏‏‌‏‏رفت. وقتی استاندار آمده ‏‎ ‎‏بود، امام باز در مورد اخراج ایرانی‏‏‌‏‏ها و اذیت و آزاری که متحمل می‏‏‌‏‏شدند، صحبت ‏‎ ‎‏کردند و گفتند که شما وقتی این‏‏‌‏‏جا می‏‏‌‏‏آیید، قول می‏‏‌‏‏دهید که دیگر آزار رساندن به ‏‎ ‎‏ایرانی‏‏‌‏‏ها را تمام کنید ولی هنوز بیرون نرفته‏‏‌‏‏اید که باز خبر اذیت و آزارها به گوش ‏


‏می‏‏‌‏‏رسد. امام خیلی اوقاتشان تلخ بود و حالا یادم نیست که خودشان طلب کرده بودند ‏‎ ‎‏که استاندار به دیدارشان بیاید یا این‏‏‌‏‏که او خودش آمده بود و در مورد شط‏‏‌‏‏العرب با امام ‏‎ ‎‏صحبت می‏‏‌‏‏کرد. خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. وقتی آقای نخجوانی که از ‏‎ ‎‏نزدیکان آقای خویی بود، خواست ترجمه کند، ترسید و خواست مطلب را طوری بیان ‏‎ ‎‏کند که خیلی بد نباشد،خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. امام وقتی حرف‏‏‌‏‏های او را ‏‎ ‎‏شنیدند، گفتند که چرا بد ترجمه می‏‏‌‏‏کنی؟ نخجوانی هم بیچاره ترسید و از اتاق بیرون ‏‎ ‎‏رفت و یکی از طلبه‏‏‌‏‏ها برای ترجمه آمد و با همان کلمات امام گفت که بهتر است ‏‎ ‎‏در مورد شط‏‏‌‏‏العرب و شط‏‏‌‏‏الفارس و اروند کنار و اروندرود صحبت نکند. بحث ما با ‏‎ ‎‏شما بر سر اذیت و آزاری است که به مردم ما می‏‏‌‏‏رسد و ما همان طور که با شاه مخالف ‏‎ ‎‏هستیم، با شما و کارهایتان هم مخالفیم. شما هم مثل شاه به مردم ظلم می‏‏‌‏‏کنید.‏

‏آقا شیخ نصرالله می‏‏‌‏‏گفت که استاندار کربلا گفته است: وقتی ما نزد امام می‏‏‌‏‏رویم، ‏‎ ‎‏ایشان هتک حرمت می‏‏‌‏‏کند، نه جلوی پای ما بلند می‏‏‌‏‏شود و نه حتی «مساکم‏‏‌‏‏الله» یا ‏‎ ‎‏«صَبَّحکُم‏‏‌‏‏الله» می‏‏‌‏‏گوید. اما نزد آقایان دیگر که می‏‏‌‏‏رویم تا بیرون در به استقبال می‏‏‌‏‏آیند، ‏‎ ‎‏وقتی هم که می‏‏‌‏‏خواهیم برویم تا سر کوچه ما را مشایعت می‏‏‌‏‏کنند. هدایای بزرگ و ‏‎ ‎‏کوچک برای ما می‏‏‌‏‏فرستند. اما ایشان چیزی که به ما نمی‏‏‌‏‏دهد هیچ، این طور هم با ما ‏‎ ‎‏رفتار می‏‏‌‏‏کند.‏

‏امام وقتی این صحبت‏‏‌‏‏ها راشنیدند، گفتند: برای چه باید به آن‌ها احترام بگذارم. ‏‎ ‎‏حتی معلوم نیست که این‏‏‌‏‏ها مسلمان باشند. من هیچ ترسی از این‏‏‌‏‏ها ندارم و کاری هم ‏‎ ‎‏به دستشان ندارم که بخواهم تقیه کنم. همیشه امام با آقای خلخالی بر سر این مسأله ‏‎ ‎‏درگیر بودند. چون آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گفت که وقتی این‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏آیند، بهشان احترام ‏‎ ‎‏بگذارید و از آن‌ها احوالپرسی کنید. دیگران حتی برای صدام سلام می‏‏‌‏‏رساندند. ولی ‏‎ ‎‏امام این طور کارها اصلاً در مرامش نبود. خلاصه این‏‏‌‏‏ها همه از بغداد آمده بودند پیش ‏‎ ‎‏امام در نجف و حرفشان این بود که نجف باید تصفیه شود و می‏‏‌‏‏گفتند که خیلی از ‏‎ ‎‏طلبه‏‏‌‏‏ها در «امن» ما یعنی ساواک همکاری می‏‏‌‏‏کنند و ما هم به آن‌ها پول می‏‏‌‏‏دهیم، اگر ‏‎ ‎‏هم ما نباشیم مثلاً اسرائیل به آن‌ها پول می‏‏‌‏‏دهد. شاید بیشتر از ما هم بدهد و آن‌ها هم ‏


‏به او کمک می‏‏‌‏‏کنند و این صحبت‏‏‌‏‏ها را عنوان می‏‏‌‏‏کردند و می‏‏‌‏‏خواستند، اسامی و تعداد و ‏‎ ‎‏خصوصیات طلبه‏‏‌‏‏ها را از امام بگیرند. لکن امام می‏‏‌‏‏گفت که من در این حوزه تنها نیستم ‏‎ ‎‏باید آقای خویی هم بیاید بعد در این مورد تصمیم بگیریم. بعضی‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏گفتند که آقای ‏‎ ‎‏خویی نیاید، مسائل حل نمی‏‏‌‏‏شود. لذا آن‌ها به دیدن آقای خویی رفتند و از او ‏‎ ‎‏درخواست کردند که به نجف برگردد. آقای خویی برگشت اما به کوفه رفت. امام هم ‏‎ ‎‏برای دیدن ایشان که از لندن آمده بود و هم برای این‏‏‌‏‏که در مورد قضایا با او حرف ‏‎ ‎‏بزند، به کوفه رفت.‏

‏مرحوم آقا سید عبدالله شیرازی هم پیش آقای خویی بود و جریانات را تعریف ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کرد که بعثی‏‏‌‏‏ها به مدرسه ایشان رفته و طلبه‏‏‌‏‏ها را زده و مدرسه را خراب کرده بودند. ‏‎ ‎‏بعد که حرف آقا سید عبدالله تمام می‏‏‌‏‏شود، امام شروع به صحبت می‏‏‌‏‏کند و قضیه را ‏‎ ‎‏عنوان می‏‏‌‏‏کند که این‏‏‌‏‏ها با من صحبت کردند ولی من جواب داده‏‏‌‏‏ام که من در نجف تنها ‏‎ ‎‏نیستم و باید آقای خویی هم بیاید. حالا شما نظرتان در مورد این قضیه چیست؟ اما ‏‎ ‎‏آقای خویی اصلاً به مطلبی که امام در مورد آن صحبت کرده بودند، نمی‏‏‌‏‏پردازد و بنا ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کند به تعریف از وضع لندن. وقتی این حرف‏‏‌‏‏ها را می‏‏‌‏‏زند، امام بلند می‏‏‌‏‏شود و از ‏‎ ‎‏منزل ایشان بیرون می‏‏‌‏‏آید. آقای خلخالی هم همراه امام بودند. وقتی در ماشین ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏نشینند، امام به آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گوید: گویا این آقا متوجه نیست که بعث چه کار ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواهد بکند. من این قضیه را مطرح می‏‏‌‏‏کنم ولی او از وضع بیمارستان‏‏‌‏‏های لندن ‏‎ ‎‏تعریف می‏‏‌‏‏کند. من از دوران جوانی می‏‏‌‏‏دانم که وضع لندن خیلی از ایران و عراق و ‏‎ ‎‏امثالهم بهتر است لکن این آقا مثل این‏‏‌‏‏که باورش نیست که بعث چه نظری در مورد این ‏‎ ‎‏حوزه و روحانیت و تشیع و اصولاً در مورد دین و اسلام دارد. مثل این‏‏‌‏‏که چند نفر ‏‎ ‎‏رفته‏‏‌‏‏اند و به ایشان اطمینان داده‏‏‌‏‏اند که بعث راست می‏‏‌‏‏گوید و ایشان هم باور کرده‏‏‌‏‏اند.‏

‏اصولاً آوردن امام به نجف برای منزوی کردن ایشان بود. با این وجود، امام راه ‏‎ ‎‏خودش را دنبال کرد. از طرف بعضی آقایان در نجف هم مخالفت و تبلیغات علیه امام ‏‎ ‎‏انجام می‏‏‌‏‏شد ولی آقای خویی اوایل خیلی در کارهای امام کمک می‏‏‌‏‏کرد و نظر مثبت ‏‎ ‎‏داشت اما وقتی آقای حکیم فوت کرد، ایشان کاملاً تغییر عقیده داد و رویه‏‏‌‏‏اش را عوض ‏


‏کرد. شاید به دلیل همان قضیه مرجعیت بود و آن‌ها نمی‏‏‌‏‏خواستند که امام در نجف ‏‎ ‎‏بماند.‏

‏علمای بغداد، بعد از فوت آقای حکیم، با امام تماس گرفتند، چون خیلی آقای ‏‎ ‎‏خویی را نمی‏‏‌‏‏پسندیدند و گفتند که ما به چند شرط حاضریم مرجعیت را به امام ارجاع ‏‎ ‎‏بدهیم، اول این‏‏‌‏‏که امام در مورد شاه صحبتی نکند چون مردم عراق شاه خودشان ‏‎ ‎‏ملک فیصل را کشته بودند و می‏‏‌‏‏گفتند که وضع نسبت به سابق خیلی فرق کرده است و ‏‎ ‎‏مردم در مضیقه افتاده و ناراحتند. بنابراین می‏‏‌‏‏گفتند که شاه نباید مورد طعن امام قرار ‏‎ ‎‏بگیرد. ولی امام این شرط را قبول نکردند و گفتند که این‏‏‌‏‏جا پایگاه تشیع است و من ‏‎ ‎‏باید از همین جا شاه را در دنیا مفتضح کنم. شرایط دیگری هم در مورد امور مالی ‏‎ ‎‏داشتند که آن‌ها را هم امام نپذیرفته بود. اصولاً امام در کارهای جزیی خیلی زود نرم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏شد ولی کارهایی را که با اصول انقلاب و هدف امام مخالفت داشت، به هیچ وجه ‏‎ ‎‏نمی‏‏‌‏‏پذیرفت. لذا بیشتر خود امام باعث شد که مرجعیت به آقای خویی برسد و آن‌ها ‏‎ ‎‏هم ده، دوازده نفر از علمای نجف را جمع کردند تا در مورد اعلمیت آقای خویی ‏‎ ‎‏صحبت کنند و مرجعیت را به ایشان ارجاع بدهند. از جمله مرحوم شهید صدر بود که ‏‎ ‎‏آن زمان خیلی قدرت داشت. البته مقداری هم روی موافقت با امام داشت لکن در این ‏‎ ‎‏قضایا مرجعیت را به آقای خویی ارجاع داد. شهید صدر بعدها به طرف امام برگشت ‏‎ ‎‏لکن برگشتن او فایده‏‏‌‏‏ای نداشت و در آن زمان کار خودش را کرده بود. کسان دیگری ‏‎ ‎‏هم بودند که در دولت‏‏‌‏‏های عربی نفوذ داشتند و حرفشان پیش بود. به هر حال مرجعیت ‏‎ ‎‏را در عراق و کشورهای عربی به آقای خویی دادند. بدین ترتیب می‏‏‌‏‏توان نتیجه گرفت ‏‎ ‎‏که علمای نجف بنا به دلائلی موافق امام نبودند، مثلاً آقای شاهرودی همیشه می‏‏‌‏‏گفت ‏‎ ‎‏من خبر ندارم و به این صورت خودش را از مسائل ایران و انقلاب کنار می‏‏‌‏‏کشید. ‏‎ ‎‏فرض بگیرید وقتی فدائیان اسلام را اعدام کرده بودند، کسی نزد او رفته و این خبر را ‏‎ ‎‏داده بود. آقای شاهرودی پرسیده بود: از کجا می‏‏‌‏‏دانید؟ گفته بودند: رادیو اعلام کرده ‏‎ ‎‏است. آقای شاهرودی گفته بود که در رادیو مردمان فاسق و فاجری هستند و نمی‏‏‌‏‏شود ‏‎ ‎‏به خبرهایی که می‏‏‌‏‏دهند اعتماد کرد. گاهی این حرف‏‏‌‏‏ها را می‏‏‌‏‏زد و اطرافیانش حتی ‏


‏آقازاده‏‏‌‏‏هایش هم تعبیرات زشتی در مورد یاران امام داشتند. زمانی که دسته‏‏‌‏‏ای از طلاب ‏‎ ‎‏به رهبری شهید محمد منتظری جلوی سفارت ایران در پاریس تحصن کرده بودند و ‏‎ ‎‏سفیر پیش آقای شاهرودی گله کرده بود، یکی از پسرهای آقای شاهرودی گفته بود که ‏‎ ‎‏این‏‏‌‏‏ها جزء نجف نیستند و ما هم از آن‌ها بیزاریم و این طور تعبیرات زننده‏‏‌‏‏ای داشتند.‏

‏وقتی هم که امام را به ترکیه تبعید کرده بودند، آقای خلخالی با عده‏‏‌‏‏ای به کربلا نزد ‏‎ ‎‏آقای حکیم رفته و از او خواسته بودند که نامه‏‏‌‏‏ای بنویسد و کاری بکند. اما آقای حکیم ‏‎ ‎‏از آن‌ها رو برگردانده و گفته بود: اَنَا عربی،یعنی من عرب هستم و مسائل ایرانی‏‏‌‏‏ها به ‏‎ ‎‏من مربوط نیست. اما وقتی دیده بود که حرف بدی زده است و مرجعیت عرب و عجم ‏‎ ‎‏ندارد و مسأله مربوط به اسلام است، به آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گفت که آقا میرزا باقر زنجانی ‏‎ ‎‏حتی نمی‏‏‌‏‏داند در خانه خودش چه خبر است، حالا من در مورد قضایای ایران با او ‏‎ ‎‏مشورت بکنم؟ خلاصه رفتار تمامشان به همین صورت بود. اصلاً انگار می‏‏‌‏‏خواستند ‏‎ ‎‏هر جا سوژه‏‏‌‏‏ای هست، دستاویزی برای امام درست بکنند. با آن که وجود امام در نجف ‏‎ ‎‏نه تنها ضرری نداشت، بلکه تماماً منفعت بود. چون در نجف روح مادیت حاکم بود، ‏‎ ‎‏امام کمک مادی می‏‏‌‏‏کرد، درس می‏‏‌‏‏گفت، توقعی هم نداشت و بارها گفته بود که کسی ‏‎ ‎‏را به دین من و حتی به درس من دعوت نکنید. جایز نیست که شما دعوت به درس ‏‎ ‎‏کنید. این جلسات مال‏‏‌‏‏الله است و باید به خلق‏‏‌‏‏الله برسد، ضرری برای نجف ندارد. چرا ‏‎ ‎‏دسته‏‏‌‏‏ای یا مخالفت یا اذیت می‏‏‌‏‏کنند؟ کسی می‏‏‌‏‏گفت: صحبت این نیست که درس امام ‏‎ ‎‏ضرر دارد، اصلاً با وجود امام معارضند یعنی می‏‏‌‏‏خواهند امام نباشد.‏