فصل سوم: خاطرات آیت ‌الله سید عباس خاتم یزدی
هجرت امام به پاریس
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

هجرت امام به پاریس

‏روزی امام چهار نامه نوشتند: یکی را برای من، یکی آقای کریمی، یکی ابوالزوجه ما ‏‎ ‎‏مرحوم آقا میرزا حبیب‌الله اراکی، یکی هم آیت‌الله رضوانی و پشت نامه هم نوشته بود ‏‎ ‎‏بعد از فوت من این نامه را باز کنید. بعد از دو روز باز چهار نامه دیگر آمد و پشت آن ‏‎ ‎‏هم نوشته بود «بعد از فوت من باز کنید». یک شب قبل از این‌که نماز خوانده شود، ‏‎ ‎‏آقای رضوانی، که آن موقع مسؤول دفتر امام بود، گفت: امام گفته‌اند که شما و آقای ‏‎ ‎‏کریمی امشب بعد از نماز به خدمتشان بروید. هیچ وقت سابقه نداشت که امام از ما ‏‎ ‎‏دعوت کند، برای همین هم ما به فکر افتادیم که جریان از چه قرار است. چند دقیقه ‏‎ ‎‏بعد از نماز به خدمت امام رفتیم. آن شب واقعاً من قیافه‌ای ملکوتی از امام دیدم که ‏‎ ‎‏اصلاً «کَأنَّه یوسف» بود و نمی‌شود وصفش کرد که چقدر زیبا و نورانی بود. تابستان ‏‎ ‎‏بود و امام پیراهن سفید خیلی براق، زیر شلواری سفید و عبای خاکی بر تن داشتند و ‏‎ ‎‏صورتشان آن قدر زیبا بود که نمی‌توانم آن را وصف کنم. به هر حال امام مساکمالله ‏‎ ‎‏گفت و احوالپرسی کردیم و عاقبت امام گفتند: آخر ما نتوانستیم با این قوم بسازیم و ‏‎ ‎‏بناست از عراق برویم. خدا می‌داند که انگار تمام آسمان و زمین جلوی چشم ما به ‏‎ ‎‏حرکت درآمد. فکر این‌که امام کجا قرار است برود، ایران که نمی‌تواند برود جای ‏‎ ‎‏دیگری هم ندارد و تعجب از کارهای امام ذهن ما را مشغول کرده بود و نمی‌توانستیم با ‏‎ ‎‏این مسائل کنار بیاییم. امام ادامه دادند: این‌ها با پیغام‌های متعددی که بیشتر هم ‏‎ ‎‏به وسیله آقای دعایی می‌رسید، از من خواسته‌اند که در نجف علیه شاه تبلیغات نکنم. ‏‎ ‎‏گویا مخبر روزنامه ‏‏لوموند‏‏ چند روز قبل به خدمت امام رفته و مصاحبه‌ای با ایشان ‏‎ ‎‏کرده بود‏‎[1]‎‏ و رژیم بعث فیلم و عکس را از او گرفته بودند و همان حرف‌های ‏


‏آخوندهای بغداد را تکرار کرده بودند که به امام گفته بودند اگر می‌خواهید مرجعیت به ‏‎ ‎‏شما برسد، نباید در نجف علیه شاه تبلیغات کنید و این کارها باعث شده بود که امام ‏‎ ‎‏تصمیم گرفته بودند از نجف بروند. گذرنامه خود را به آقای دعایی داده بودند که ببرد ‏‎ ‎‏و خروجی بزند و خروجی هم زده بودند و امام قصد داشت به کویت برود. پسرهای ‏‎ ‎‏آقای سید عباس مهری هم آمده بودند و از کویت برای امام ویزا گرفته بودند. امام ‏‎ ‎‏گفتند: به دلیل آن‌چه گفته‌اند، من دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم این‌جا بمانم و بناست ‏‎ ‎‏خارج بشوم. پرسیدیم: حالا کجا می‌خواهید بروید؟ گفتند: به کویت می‌روم. ما هم ‏‎ ‎‏گفتیم: «علی‌الله». چون امام همیشه کارهایش را با توکل به خدا و برای خداست و خدا ‏‎ ‎‏همیشه با اوست. بعد گفتند که بناست فردا اذان صبح، نماز را در نجف بخوانند، بعد ‏‎ ‎‏چندین ماشین از نجف به طرف مرز کویت، صفوان، حرکت کند.‏

‏همان موقع امام به ما گفتند که در برنامه‏‏‌‏‏هایی که برایتان نوشتم آمده است، با ‏‎ ‎‏پول‏‏‌‏‏هایی که هست چه کنید. بروید نامه‏‏‌‏‏ها را باز کنید در نامه اول پول‏‏‌‏‏های زیادی بود؛ ‏‎ ‎‏دینار، پول ایرانی، دلار هم خیلی پول بود و نوشته بودند پول‏‏‌‏‏ها را تقسیم کنید و تا ‏‎ ‎‏زمانی که پول هست همان طور که ما به طلبه‏‏‌‏‏ها ماهیانه می‏‏‌‏‏دهیم، بدهید. در نامه دوم ‏‎ ‎‏مطلب جالبی بود که امام با آن خط زیبا نوشته بودند: اگر مادر مصطفی خواست بعد از ‏‎ ‎‏من در نجف بماند، با او مانند طلبه‏‏‌‏‏ها رفتار کنید. یعنی اندازه‏‏‌‏‏ای که به طلبه‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏دهید، ‏‎ ‎‏به او هم بدهید. این خیلی در جان من تأثیر کرد چون امام نسبت به خانم خیلی علاقه ‏‎ ‎‏داشت. او هم به امام علاقه دارد و خیلی هم فداکاری کرده است. امام اصلاً عاطفی بود، ‏‎ ‎‏نسبت به بچه‏‏‌‏‏ها و به همه عاطفی بود، به خانم هم خیلی محبت داشت؛ لکن ‏‎ ‎‏در عین حال سفارش می‏‏‌‏‏کند که به خانم هم همان قدر پول بدهید که به طلبه‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دهید و با او هم مثل یک طلبه رفتار کنید.‏

‏همان شب حدود ساعت سه بعد از نیمه شب آقای فاضل فردوسی آمد و خبر داد ‏‎ ‎‏که دکتر یزدی را در حرم دیده‏‏‌‏‏ام و به نجف آمده است. از مرحوم حاج احمد آقا یا کس ‏‎ ‎‏دیگری پرسید که آیا صلاح است قضیه رفتن امام را به او بگویم یا خیر؟ چون او برای ‏‎ ‎‏دیدن امام آمده است. به هر ترتیب آقای فردوسی مثلاً اجازه می‏‏‌‏‏گرفت که به دکتر یزدی ‏


‏قضیه را بگویم یا نه و گفتیم که بگو. وقتی دکتر یزدی از جریان با خبر شدگفت که من ‏‎ ‎‏هم می‏‏‌‏‏آیم و تا مرز کویت هم آمد. امام و حاج احمد آقا در یک ماشین بودند و هفت، ‏‎ ‎‏هشت ماشین هم رفقای امام بودیم که تا سر مرز کویت ایشان را مشایعت کردیم و ‏‎ ‎‏آنجا خداحافظی کردیم و دست بوسیدیم و عکس برداشتند و امام هنگام رفتن فرمودند: ‏‎ ‎‏شاید وقتی من بروم، آقایان دیگر روی جهاتی ماهیانه عده‏‏‌‏‏ای از طلبه‏‏‌‏‏ها را قطع کنند که ‏‎ ‎‏مثلاً چرا با من دوست بودند و یا پشتیبانی می‏‏‌‏‏کردند، اگر چنین شد، شما به جای آن‌ها ‏‎ ‎‏هم به این طلبه‏‏‌‏‏ها برسید. در مورد آقای فرقانی هم سفارش کردند که مراعاتش را بکنید ‏‎ ‎‏چون این مدت به ما خیلی خدمت کرده است. و خلاصه در مورد همه چیز سفارش ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند. به هر حال ما خداحافظی کردیم و برگشتیم ولی دکتر یزدی با ما برنگشت و ‏‎ ‎‏گویا می‏‏‌‏‏خواست با امام به کویت برود یا به بغداد برگردد، درست نمی‏‏‌‏‏دانم. بعد به ما ‏‎ ‎‏خبر دادند که در صفوان نگذاشته‏‏‌‏‏اند که امام وارد کویت شود و امام به بصره برگشته‏‏‌‏‏اند ‏‎ ‎‏و بعد خبر رسید که امام به بغداد رفته‏‏‌‏‏اند و سپس به پاریس هجرت کردند.‏

‏وقتی به پاریس رفتیم دکتر یزدی هم آنجا حضور داشت ولی در واقع کاره‏‏‌‏‏ای نبود و ‏‎ ‎‏تصمیم‏‏‌‏‏گیری همیشه با خود امام بود، خودش تصمیم می‏‏‌‏‏گرفت و تصور و تصدیق ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کرد که اطلاعیه بدهم یا نه و اطلاعیه را می‏‏‌‏‏نوشت و به افراد می‏‏‌‏‏داد که تکثیر کنند و ‏‎ ‎‏این طور کارها مثلاً این‏‏‌‏‏که امام کسی را نزد خود بخواهد که این کار را بکنم یا نه و نظر ‏‎ ‎‏شما چیست و یا این کلمه باشد یا نباشد، اصلاً در کار نبود. امام قلم به دست می‏‏‌‏‏گرفت ‏‎ ‎‏و تا آخر می‏‏‌‏‏نوشت، بعد هم امضاء می‏‏‌‏‏کرد و به دست کسی می‏‏‌‏‏داد تا تکثیر کند. ‏‎ ‎‏این طور نبود که کسی طرف شور امام باشد؛ شاید مثلاً حاج آقا مصطفی گاهی طرف ‏‎ ‎‏شور قرار می‏‏‌‏‏گرفت یا گاهی مرحوم حاج احمد آقا و الا کس دیگری، مثلاً دکتر یزدی ‏‎ ‎‏یا بنی‏‏‌‏‏صدر یا قطب‏‏‌‏‏زاده، طرف شور نبودند که مثلاً حرفی را به امام تحمیل کنند یا ‏‎ ‎‏حرفی بزنند یا کاری بکنند.‏

‏از بغداد امام پیغام دادند که میان پول‏‏‌‏‏ها، پولی هست میان دستمال ابریشمی که ‏‎ ‎‏مربوط به خودم است، آن را برایم بفرستید. مابقی سهم طلبه‏‏‌‏‏هاست.‏

‏در پاریس هم ما حدود دوازده روز در خدمت امام بودیم. سه نفر بودیم که به ‏


‏پاریس رفتیم. من بودم و ابوالزوجه‏‏‌‏‏ام آمیرزا حبیب‏‏‌‏‏الله که از علما و بزرگان نجف بود. او ‏‎ ‎‏آدم وارسته‏‏‌‏‏ای بود و امام هم خیلی به او علاقه داشتند، او هم خیلی به امام علاقه داشت ‏‎ ‎‏و آقای محمدی یزدی. با طیاره از بغداد به پاریس رفتیم. اوایل غروب همان شب که ‏‎ ‎‏وارد شدیم، نماز خواندیم و به خدمت امام رفتیم. امام در پاریس منزلی داشتند و ‏‎ ‎‏منزلشان پر از جمعیت بود. رفتیم خدمت امام. سلام و علیک کردیم و امام تبسم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند. از نجف و از طلبه‏‏‌‏‏ها و رفقا هیچ سؤال نکردند، فقط پرسیدند: قضیه ملاقات ‏‎ ‎‏فرح با آقای خویی چه بوده است و چرا آقای خویی او را پذیرفت؟ تا مرحوم آقا میرزا ‏‎ ‎‏حبیب‏‏‌‏‏الله خواست بگوید که آقای خویی از قضیه خبر نداشت، امام فرمودند: من خبر ‏‎ ‎‏دارم که از یک ماه قبل مقدمات این ملاقات را فراهم کرده بودند و خود آقای خویی ‏‎ ‎‏هم خوب خبر داشته است. بعد امام فرمودند، سابق بر این روشنفکرها فکر می‏‏‌‏‏کردند ‏‎ ‎‏که روحانیت طرفدار سلطنت و سلطنت هم طرفدار روحانیت است و هر دو به آسیاب ‏‎ ‎‏یکدیگر آب می‏‏‌‏‏ریزند. لکن اخیراً روشنفکران به این مطلب رسیده‏‏‌‏‏اند که روحانیت و ‏‎ ‎‏سلطنت با هم هستند. لکن من از روش خودم دست بر نمی‏‏‌‏‏دارم، به وظیفه عمل می‏‏‌‏‏کنم ‏‎ ‎‏و ان‏‏‌‏‏شاءالله تا آخر هم می‏‏‌‏‏روم، پیروزی قطعی است و عاقبت هم روشن می‏‏‌‏‏شود.‏

‏قبل از این‏‏‌‏‏که ما به پاریس برویم، جوانی از قم به نجف آمده بود و می‏‏‌‏‏گفت که ‏‎ ‎‏برادرش در دانشگاه کشته شده است. دانشجوها را کشته‏‏‌‏‏اند و او هم یکی از آن‌ها بوده ‏‎ ‎‏است. برادران انصاری او را نزد آقای خویی برده بودند. آقای انصاری تعریف می‏‏‌‏‏کرد ‏‎ ‎‏که وقتی این شخص قضیه را برای آقای خویی تعریف کرد، آقای خویی گفته بود که ‏‎ ‎‏آن جوان اشتباه کرده است و توپ و تانک با گوشت بدن هیچ مناسبتی ندارد و او نباید ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏رفته است.‏

‏بعد این جوان به پاریس رفته بود و ماجرا را برای امام هم نقل کرده بود. وقتی به ‏‎ ‎‏نزد امام رفتیم، امام پس از طرح قضیه فرح، این مطلب را عنوان کردند و گفتند: این چه ‏‎ ‎‏حرفی بوده که آقای خویی به آن جوان قمی گفته است. این جوان اگر رفته و کشته ‏‎ ‎‏شده، برای اسلام و برای مقابله با ظلم رفته است و تعبیر ایشان خیلی زننده است و ‏‎ ‎‏نباید ایشان چنین حرف‏‏‌‏‏هایی بزند. به هر حال امام در ذهنش رفته بود که آقای خویی ‏


‏با انقلاب و با این حرف‏‏‌‏‏ها جور نیست و واقعیت هم همین بود. وقتی که امام حرکت ‏‎ ‎‏کردند و از نجف اخراج شدند، آقای حکیم و آقای شاهرودی هر دو فوت کرده بودند ‏‎ ‎‏و تنها کسی که آنجا اعلم بود و مرجعیت را به عهده داشت، آقای خویی بود. لکن ‏‎ ‎‏ایشان هیچ عکس‏‏‌‏‏العملی نسبت به رفتن امام نشان نداد. در صورتی که به او خبر داده ‏‎ ‎‏بودند که امام می‏‏‌‏‏خواهد برود. حتی تلفن هم نکرد که مثلاً بگوید نروید یا فرض بگیرید ‏‎ ‎‏خیلی محزون یا متأسف هستیم که از این‏‏‌‏‏جا می‏‏‌‏‏روید. ابداً هیچ عکس‏‏‌‏‏العملی نه خودش ‏‎ ‎‏و نه دستگاهش نشان ندادند.‏

  • . مصاحبه امام با خبرنگاران رادیو و تلویزیون فرانسه در تاریخ 23 / 6 / 57 می باشد که در روزنامه فیگارو به چاپ  رسید.