فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی
شهادت حاج آقا مصطفی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

شهادت حاج آقا مصطفی

‏ حاج آقا خواهشمند است خاطرات خودتان را درباره شهادت حاج آقا مصطفی بیان ‏‎ ‎‏فرمایید؟‏


‏ بله. عرض کنم من همیشه صبح‏‏‌‏‏ها بعد از نماز صبح به حرم مشرف می‏‏‌‏‏شدم، ‏‎ ‎‏عرض سلام می‏‏‌‏‏کردم، زیارتی می‏‏‌‏‏خواندم و برمی‏‏‌‏‏گشتم. در راه بازگشت از حرم ‏‎ ‎‏صبحانه‏‏‌‏‏ای برای بچه‏‏‌‏‏ها تهیه می‏‏‌‏‏کردم و به منزل می‏‏‌‏‏آمدم. بچه‏‏‌‏‏ها صبحانه را می‏‏‌‏‏خوردند و ‏‎ ‎‏به مدرسه می‏‏‌‏‏رفتند من هم به دنبال درس و کارهای دیگرم می‏‏‌‏‏رفتم. برنامه معمولم این ‏‎ ‎‏بود. در یکی از صبح‏‏‌‏‏ها وارد مغازه‏‏‌‏‏ای شده بودم تا برای صبحانه پنیر تهیه کنم، آقا سید ‏‎ ‎‏حسین، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که به سرعت داشت می‏‏‌‏‏رفت. ایشان تا ‏‎ ‎‏چشمش به من خورد سریع پیش من آمد و گفت: پول همراهت هست؟ خیلی ‏‎ ‎‏با اضطراب گفتم که آره، مگر چه خبر شده است؟ گفت: پدرم حالش به هم خورده و ‏‎ ‎‏در بیمارستان است. آن سوی کوچه هم خانمی عبور می‏‏‌‏‏کرد که با آقا سید حسین بود. ‏‎ ‎‏احساس کردم خانم حضرت امام است که به او بی‏‏‌‏‏بی می‏‏‌‏‏گفتند. من دست کردم ‏‎ ‎‏در جیبم و پنج دیناری به ایشان دادم. ایشان هم به طرف بازار رفت تا تاکسی سوار ‏‎ ‎‏شود و به بیمارستان برود.‏

‏من نان و پنیر برای صبحانه تهیه کردم و به منزل آمدم. دلم شور می‏‏‌‏‏زد. نتوانستم ‏‎ ‎‏صبحانه را در منزل باشم. به خانواده گفتم: شما بچه‏‏‌‏‏ها را راه بینداز من رفتم. به سرعت ‏‎ ‎‏خودم را به سرِ بازار رساندم. آنجا یکی از دوستان را دیدم با او یک تاکسی گرفتیم و ‏‎ ‎‏به طرف بیمارستان رفتیم. در حیاط بیمارستان وقتی خواستم از تاکسی پیاده شوم حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا را دیدم که درون یک ماشین سواری نشسته است. ایشان تا من را دید ‏‎ ‎‏یک مرتبه دو دستی زد توی سرش و گفت: آقای قوچانی داداشم مُرد. من تا آن لحظه ‏‎ ‎‏به هم خوردن حال حاج آقا مصطفی را شنیده بودم اما دیگر نمی‏‏‌‏‏دانستم چه خبر است. ‏‎ ‎‏ناگهان منقلب شدم. حاج احمد آقا هم حالش منقلب بود و نمی‏‏‌‏‏شد با ایشان صحبت ‏‎ ‎‏کرد. مضطرب و نگران از این و آن پرس و جو کردم که ببینم چه خبر است. ناگهان ‏‎ ‎‏دیدم که آقای سید محمود دعایی دارد می‏‏‌‏‏آید. به استقبال ایشان رفتم و گفتم: چه خبر ‏‎ ‎‏شده، حاج آقا مصطفی کجاست؟ گفت: جنازه حاج آقا مصطفی آنجاست. ایشان ‏‎ ‎‏به اصطلاح از بالاسر جنازه می‏‏‌‏‏آمد و خیلی هم مضطرب بود. از ایشان جدا شدم و به ‏‎ ‎‏داخل رفتم که ببینم چه خبر است. علی‏‏‌‏‏رغم اینکه مأموران حق نداشتند به کسی اجازه ‏


‏ورود بدهند به من اجازه دادند و من بالاسرِ جنازه رفتم. دستمالی روی چهره مبارک ‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی بود. آن را برداشتم و دیدم که سه جا در پیشانی ایشان لکه‏‏‌‏‏های سیاه و ‏‎ ‎‏کبود آشکار است، تمام کرده و حیاتی در کار نیست. خیلی مضطرب شدم. در برگشت ‏‎ ‎‏به چند نفری برخوردم که همه‏‏‌‏‏شان از عناصری بودند که شدیداً علیه امام حرکت ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند و سخت مخالف امام بودند. یکی از آن‌ها ـ که حالا مرده و نمی‏‏‌‏‏خواهم نامش ‏‎ ‎‏را ببرم ـ گویا پیش از رسیدن والده مرحوم حاج آقا مصطفی خودش را به بیمارستان ‏‎ ‎‏رسانده بود و وقتی والده حاج آقا مصطفی به همراه حسین آقا به بیمارستان رسیده ‏‎ ‎‏بودند این فرد جلو رفته و گفته بود حاج خانم فوت حاج آقا مصطفی را تسلیت عرض ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کنم. این جمله را هنگامی گفته بود که حاج خانم هنوز از مرگ فرزندش خبر ‏‎ ‎‏نداشت. ببینید آثار دشمنی‏‏‌‏‏ها در این موقعیت‏‏‌‏‏ها ظهور پیدا می‏‏‌‏‏کند. والده حاج آقا ‏‎ ‎‏مصطفی تا خبر فوت ایشان را شنیده بود اصلاً طاقت نیاورده، سر جایش نشسته بود و ‏‎ ‎‏از ماشین پیاده نشده بود. آن فرد این فکر را نکرده بود که دادن چنین خبری ممکن ‏‎ ‎‏است خدای ناکرده برای آن مادر خطرناک باشد. یکی دیگر از آن‌ها ـ او نیز مرده ـ که ‏‎ ‎‏خودش را از مراجع آینده می‏‏‌‏‏دید و در قم هم به نیمچه مرجعیتی رسید، در همان ‏‎ ‎‏اوضاع رو کرد به حاج علی خلخالی و گفت: حاج علی سوار شو برویم منزل امام. این ‏‎ ‎‏در حالی بود که این آقا در طول چهارده ـ پانزده سال یک بار هم به منزل امام نرفته ‏‎ ‎‏بود. بنده خدا آقای خلخالی که با تمام علمای نجف ارتباط داشت سوار ماشین شد. من ‏‎ ‎‏فکری به ذهنم رسید و خودم را به کنار ماشین رساندم. شیشه اتومبیل پایین بود. با حاج ‏‎ ‎‏علی خلخالی با تشر و تندی فوق‏‏‌‏‏العاده‏‏‌‏‏ای صحبت کردم به گونه‏‏‌‏‏ای که یادم نمی‏‏‌‏‏آید در ‏‎ ‎‏عمرم با کسی این گونه صحبت کرده باشم. گفتم: حاج علی، گوش کن! حق نداری ‏‎ ‎‏یک کلمه پهلوی امام لب باز کنی. یا نباید بروی یا اگر رفتی حق نداری یک کلمه ‏‎ ‎‏حرف بزنی. این حرف‏‏‌‏‏ها را عمداً به آقای خلخالی گفتم تا آن آقا حساب کار خودش را ‏‎ ‎‏بکند و حرف‏‏‌‏‏هایی را که در بیمارستان به والده حاج آقا مصطفی زدند به امام نزند. البته ‏‎ ‎‏بعدها شنیدم که آن‌ها منزل امام نرفتند.‏

‏ آن فردی که درباره‏‏‌‏‏اش صحبت می‏‏‌‏‏کنید الآن ایران است؟‏


‏ نه خیر، عرض کردم مرده است. لازم نیست اسمش را ببرم. این‏‏‌‏‏ها خیلی پرونده ‏‎ ‎‏دارند، حساب‏‏‌‏‏های زیادی دارند.‏

‏ لطفاً ادامه خاطره را بفرمایید؟‏

‏ عرض کنم که افراد زیادی می‏‏‌‏‏آمدند، نگاهی می‏‏‌‏‏کردند و می‏‏‌‏‏رفتند. اما من نتوانستم ‏‎ ‎‏از جنازه دل بکَنم و همان جا ماندم. آقای دعایی، از چهره‏‏‌‏‏های مخلص و خدمتگزار، هم ‏‎ ‎‏مانده بود. مقدمات کار را برای خروج جنازه از بیمارستان انجام دادیم و گواهی دفن و ‏‎ ‎‏غیره را گرفتیم و قرار شد ایشان را به کربلا حرکت دهیم و پس از زیارت دادن مرقد ‏‎ ‎‏مطهر حضرت ابوالفضل العباس(ع) دوباره به نجف برگردانیم و فردا در نجف مراسم ‏‎ ‎‏تشییع انجام شود.‏

‏ در منزل امام چه خبر بود؟‏

‏ خوب، افراد زیادی خدمت امام رفته و در منزل ایشان نشسته بودند. مرحوم آقای ‏‎ ‎‏عباس خاتم این را نقل می‏‏‌‏‏کرد. ایشان بود، آقای میرزا حبیب‏‏‌‏‏الله اراکی ـ پدر زن آقای ‏‎ ‎‏خاتم ـ که از علاقه‌مندان به امام بود و علمای دیگر و بزرگان رفته بودند محضر امام. ‏‎ ‎‏حاج احمد آقا هم وضعیت خاصی داشت. ایشان در حیاط منزل مدام قدم می‏‏‌‏‏زد. خیلی ‏‎ ‎‏خدمت امام نمی‏‏‌‏‏رفت چون می‏‏‌‏‏ترسید از او اشکی و گریه‏‏‌‏‏ای ظهور کند و امام از چهره ‏‎ ‎‏او به اخبار بد پی ببرند. لذا پایین ایستاده بود. مرتب از بیمارستان خبر می‏‏‌‏‏گرفت. ‏‎ ‎‏حضرت امام هم مکرر از آقایان استعلام خبر می‏‏‌‏‏کردند. خوب، آقایان هم هیچ کدام ‏‎ ‎‏به خودشان جرأت و اجازه نمی‏‏‌‏‏دادند به امام عرض کنند که مثلاً حاج آقا مصطفی ‏‎ ‎‏تمام کرده است. می‏‏‌‏‏گفتند قرار است ایشان را به بغداد ببرند، پزشکان می‏‏‌‏‏گویند حال ‏‎ ‎‏ایشان مناسب نیست و لازم است به بغداد انتقال یابد. یکی ـ دو ساعت به همین روال ‏‎ ‎‏گذشته بود و امام رو کرده بودند به جمعیت حاضر و گفته بودند که مرگ حق است، ‏‎ ‎‏اگر چیزی هست به من هم بگویید. امام وقتی این سؤال را کرده بودند جمعیت حاضر ‏‎ ‎‏یک باره زده بودند زیر گریه، طاقتشان سر آمده بود و نتوانسته بودند خودشان را ‏‎ ‎‏نگهدارند و امام با گریه آن‌ها مطلب را فهمیده بودند. به دنبال آن، حاج احمد آقا آمده ‏‎ ‎‏بود خدمت امام و گفته بود که حاج آقا مصطفی فوت کرده است.‏


‏ عکس‏‏‌‏‏العمل امام پس از شنیدن خبر فوت حاج آقا مصطفی چه بود؟‏

‏ امام وقتی خبر را متوجه شدند از آن زمان تا آخر یک قطره اشک از چشم ایشان ‏‎ ‎‏در فوت حاج آقا مصطفی ریخته نشد. این را خانواده ما و والده و دیگران که با خانم ‏‎ ‎‏امام در رفت و آمد بودند نقل می‏‏‌‏‏کردند که همسر امام به ایشان گفته بود آقا مصیبت ‏‎ ‎‏بزرگی است و من درک می‏‏‌‏‏کنم که چقدر در روحیه و روان شما تأثیر گذاشته، تنهایی ‏‎ ‎‏به اتاق بروید و اشک بریزید. اشک ریختن آدم را سبک می‏‏‌‏‏کند و باعث می‏‏‌‏‏شود که به ‏‎ ‎‏قلب فشار نیاید.‏