حضرت امام بعد از عمل جراحی انگار ساعت به ساعت و لحظه به لحظه به لقاء حق نزدیک میشدند و از دنیا صحبتی نمینمودند. همهاش در حال شکرگزاری و نصیحت بودند. کمکم حال امام بهتر شد و دکترها گفتند که ایشان باید از تخت پایین بیایند و حرکت کنند. گهگاهی در داخل اتاق، حضرت امام را از تخت پایین میآوردیم و ایشان چند قدمی راه میرفتند و روی صندلی مینشستند حتی نماز ظهر و عصر را در حیاط خواندند و مقداری سوپ هم به عنوان ناهار میل کردند.
روز بعد هم حال حضرت امام رو به بهبودی بود و من چون دیدم حالشان خوب است با هماهنگی آقای کفاشزاده به قم رفتم. قصد داشتم ساعت 12 شب خودم را بالای سر امام برسانم که آقای کفاشزاده گفت الحمدلله حال امام خوب است و شما هم خسته هستی، لازم نیست شب پیش امام بیایی. من خاطرجمع شدم و به منزل رفتم. ساعت چهار صبح خودم را به دفتر رساندم اما وقتی حضرت امام را دیدم متوجه شدم که
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 60 نسبت به دیروز خیلی فرق کردهاند. برادران گفتند، حضرت امام حالشان از ساعت یک بامداد این طور شده و مرتب تشنه میشوند و خوابشان نمیبرد. من بالای سر امام ماندم و دیدم مرتب احساس عطش دارند. حالت عجیبی داشتند و لحظه به لحظه مقداری آب به امام میدادیم.
ساعت شش صبح از امام درخواست کردم که آقا اجازه بدهید شربتی به شما بدهم. فرمودند: نمیتوانم بخورم.عرض کردم: آقاجان پس اجازه بدهید یک لیمو شیرین برایتان آب بگیرم. اجازه دادند. بلافاصله یک لیمو شیرین آب گرفتم و حضرت امام مقداری از آن را خوردند و میخواستند بقیهاش را نخورند که من اصرار کردم و بقیهاش را نیز میل کردند.
ساعت هشت صبح یکی از برادرها به حضرت امام صبحانه داده بود که حالت استفراغ به حضرت امام دست داده بود و برگردانده بودند.
ساعت بیست دقیقه به یازده حضرت امام وضو گرفتند و فرمودند میخواهم نماز بخوانم. آقای انصاری گفت: آقاجان زود است، شما مقداری استراحت کنید، من ساعت 12 خدمت شما میآیم. امام فرمودند: خیلی خوب، کمی نیم خیز رو به قبله دراز کشیدند و شروع کردند به خواندن نمازهای مستحبی. بعد از ساعت یک که نمازهای مستحبی و واجب امام تمام شد به من فرمودند: برو خانواده را بگو بیایند.
خانواده امام راخبر کردم و آنها بالا سر امام آمدند و چون دست امام به علت وجود سُرم در دست من بود تمام این لحظات را در کنارشان بودم. آنها حال امام را پرسیدند و آقا فرمودند: من خوبم و لیکن مثل اینکه کمکم وقت مفارقت فرا میرسد. اعضای خانواده، نوهها و حاج احمد آقا بالای سر امام بودند. حاج احمد آقا گفتند: آقاجان اینها از
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 61 عوارض بعد از عمل است و انشاءالله خوب میشوید، این عوارض برطرف میشود، امادیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. بغض گلوی او را گرفته بود و همراه با گریه پیشانی امام را بوسید و از کنار امام رفتند.
دوباره حضرت امام از من خواستند خانواده را بگویم بیایند. آنها آمدند. امام اندکی با آنها صحبت کردند و چون دکترها گفتند اطراف را خلوت کنید آنها رفتند.
دقایقی بعد حضرت امام فرمودند آقایان را بگویید بیایند. آقایان توسلی و صانعی و آشتیانی آمدند و مدت کوتاهی با امام صحبت کردند. آنها از اتاق خارج شدند و حضرت امام فرمودند آقای صانعی را بگویید بیاید. در همان حال به من فرمودند شما هم بروید بیرون. امام اندکی با آقای صانعی صحبت کردند.
آقای صانعی دقایقی بعد از اتاق خارج شده و به من گفت شما برو داخل. من وارد اتاق شدم. حضرت امام اندکی حالت معدهدرد داشتند. به من فرمودند مقداری شکمم را بمال. شروع کردم به مالیدن شکم حضرت امام. عرض کردم آقاجان میترسم بخیهها پاره شود یواش میمالم. امام فرمودند که نه، محکم بمال، نترس، بخیهها خوب شدهاند ناراحت نباش. مقداری شکم و کمی هم شانههای حضرت امام را مالیدم که فرمودند بس است.
دست امام در دستهای من بود و آقایان دکترها هم اطراف ایستاده بودند. ناگهان فشار خون آقا پایین آمد. دکترها مرتب سوزن و سرم اضافه کردند که فشار را بالا ببرند. ساعت 3 بعدازظهر بود که حضرت امام سوال کردند ساعت چند است. مثل اینکه میدانستند عمرشان چه ساعتی
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 62 به پایان میرسد و لحظه شماری میکردند. گفتم آقاجان ساعت 3 بعدازظهر است. یک ربع بعد ناگهان حالت عجیبی به امام دست داد که احساس کردم بیهوش شدند. دکترها شروع کردند به شوک قلبی بر امام وارد کردن و بعد از مدت کوتاهی بحمدلله نفس حضرت امام برگشت و یک خوشحالی موقتی به ما دست داد. در آن لحظاتی که به امام شوک وارد میشد چون دست امام در دستهای من بود احساس برق گرفتگی میکردم. دکترها گفتند دستت را بردار و من فهمیدم که علت برق گرفتگی همان شوک قلبی بوده است.
حول و حوش ساعت پنج امام را به اتاق عمل بردند که ببینند خونی لخته نشده باشد که جواب منفی بود و بحمدلله مشکلی نبود.
ساعت هفت شب بود که حال حضرت امام بد شد و دیگر سرم و سوزن در بدن حضرت امام وارد نمیشد یا به کندی داخل میشد.
در آن وقت یکی از دکترها آمد و شروع کرد به گریه کردن و از من خواست به عنوان پدر شهید برویم و شفای امام را از خدا بخواهیم. در این هنگام همگی شروع کردیم به گریه کردن که یکی از نوههای حضرت امام آمد و گفت شما باید به دکترها روحیه بدهید تا بتوانند کارشان را به بهترین نحو انجام دهند. در آن لحظه دکترها جلسهشان را در اتاقی گرفتند و تمهیداتی اتخاذ کردند.
ساعت ده شب درجه فشار پایین آمد. دکترها آماده بودند برای ماساژ قلبی، در آن حالت از دکتر عارفی پرسیدند که چه کنیم. دکتر عارفی گفت هر کاری از دستتان بر می آید انجام دهید. آقا را ماساژ دادند ساعت حدود ده و بیست دقیقه بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند چه میکنید.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 63 دکترها گفتند آقا را ماساژ قلبی میدهیم. حاج احمد آقا از دکتر عارفی پرسید: فایدهای هم دارد که اینهمه به امام صدمه میزنید. دکتر عارفی گفت: نه آقاجان، فایدهای ندارد.
در این هنگام حاج احمد آقا فرمودند پس این کارها را نکنید و امام را صدمه نزنید. وقتی که دکترها دست کشیدند مثل این بود که امام هزار سال است که از دنیا رفتهاند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 64