یادم هست که یک پاکستانی آمده بود با امام دیدار کند اما راهش نمی دادند. من در این گونه موارد سعی می کردم اینها دل شکسته از اینجا نروند. نسبت به پاسدار های دیگر هم دستمان باز تر بود. مثلا می آمدیم به احمد آقا یا فاطی خانم می گفتیم. گاهی وقت ها به خود آقا مستقیم می گفتیم و از خودشان اجازه می گرفتیم و این کارها را انجام می دادیم. لذاپیش آن پاکستانی رفتم و گفتم فردا صبح بیا. او دو جلد کتاب هم در دستش داشت و گویا یکی دو سال هم رفته بود که زبان فارسی را یاد بگیرد که خیلی زحمت کشیده بود و آن دو جلد کتاب را جمع آوری کرده بود. فردا صبح ایشان آمد و او را خدمت امام بردیم. البته من او را به داخل بردم و به آقای میریان تحویل دادم. آن دو جلد کتاب را هم به فاطی خانم دادم. ایشان آنها را نگاه کرد و گفت بگذار اینها را به آقا نشان بدهم. او آن کتاب ها را به آقا نشان داد. عکس امام و عکسی را که امام، علی کوچولو را می بوسید در آن کتاب بود. آقا خیلی خوششان آمده بود و فرمودند که بگویید ایشان فردا بیاید ببینمشان. موضوع را به آن آقای پاکستانی گفتم. ایشان رفت و ظاهرا فردا آمده بود پیش آقا و درباره کتاب ها توضیحاتی داد که چگونه آن مطالب را از جراید خارجی تهیه کرده است. سپس آقا فرمودند قرآنی بیاورید و پشت آن قرآن را نوشته و امضا کرده بودند. من خیلی دلم می خواست آن پاکستانی و دست خط امام را ببینم. چون
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 159 حضرت امام معمولا برای همه امضا می کردند، اما برای آن پاکستانی هم مطلبی نوشتند و هم امضا کردند. آقا پس از امضای قرآن آن را به آن پاکستانی داده بودند و بعدش هم فرموده بودند که یک پارچه پیراهن و یک پارچه کت و شلواری برای ایشان تهیه کنید و بدهید.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 160