در سال 1366 قرار بود که به مکه مشرف شوم. لذا برای خداحافظی خدمت امام رسیدم. ایشان برای من دعای سفر خواندند و خداحافظی کردیم.
آن سال ماجرای کشت و کشتار حجاج بیت الحرام روی داد. من در متن جریان بودم و حتی شب قبل از قتل عام نیز دستگیر شده بودم. در واقع بسیاری از وقایع را با چشم خودم دیده بودم.
در بازگشت از حج، برای عرض سلام خدمت حضرت امام رسیدم. ایشان فرمودند: بنشین کنار من. من نشستم و ایشان پرسیدند: در کشت و کشتار مکه بودی؟ عرض کردم، بله. فرمودند: برایم تعریف کن که چه
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 52 اتفاقاتی روی داد. من شروع کردم به توضیح تمام وقایعی که به چشم خودم دیده بودم، چندین رویداد را توضیح دادم و گفتم که چند پیرمرد و پیر زن که طاقت راه رفتن نداشتند داخل ماشینی بودند که بلندگوی بعثه روی آن قرار داشت. پلیسهای سعودی وقتی به این ماشین رسیدند این افراد را از ماشین بیرون میکشیدند و با باتوم محکم بر سر آنها میکوبیدند و آنان را نقش بر زمین میکردند. در این حال اشک دور چشمهای حضرت امام حلقه زد و فرمودند: بس است. معلوم بود که از اتفاقات روی داده در آنجاخیلی ناراحت شده بودند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 53