در حیاط بیت درخت توتی بود که هر وقت توتهایش میرسید میچیدم و در داخل یک بشقاب کوچک قرار میدادم و خدمت حضرت امام میبردم. ایشان آن توتها را میخوردند و خوشحال میشدند. حتی از درخت شاهتوت هم برای ایشان میچیدم ایشان دو سه تاشاهتوت هم میخوردند.
یکبار در حال چیدن توت بودم که از نردبان به پایین افتادم و گردنم آسیب دید. مدت کوتاهی گذشت و هنوز به اصطلاح آن گردن بند به گردنم بود. چند دانه توت چیده بودم که حضرت امام مرا دیدند و فرمودند که حاجی تو باز هم بالای درخت میروی؟ عرض کردم: نه آقا جان من این توتها را از همین پای درخت جمع کردهام. چند روز بعد وقتی مقداری توت چیدم و آوردم، دیدم که نخوردند. فهمیدم که ایشان به عنوان توبیخ من آن توتهارانخوردند. دو سه روز بعد به ایشان عرض کردم: آقاجان اجازه بدهید من بروم از پایین درخت برایتان توت بچینم. فرمودند: نه خیر، شمادیگر نیازی نیست بالای درخت بروید. از آن به بعد بالای درخت رفتنم قدغن شد.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 15