شبی در دفتر بودم که از وزارت امور خارجه زنگ زدند و گفتند که آقای ادوارد شوارد نادزه می خواهد به ایران بیاید. موضوع به حاج احمد آقا گفته شد و ایشان هم به اطلاع حضرت امام رساندند. حضرت امام هم فرمودند مانعی ندارد، بیاید. صبح روز بعد همه مهیا شدند تا شوارد نادزه بیاید. ایشان با ماشین آمد و پیاده شد و از همان لحظه ای که از ماشین پیاده شد همین طور با حیرت و تعجب به اطراف نگاه می کرد که این شخصی که اوصافش را آن گونه شنیده و دربارۀ عظمتش سخن ها گفته شده در چه جایی زندگی می کند. وارد بیت شد و از پله ها بالا رفت و مدام به این ور آن ور نگاه می کرد. شاید برای اولین بار بود که خم شد و کفشش را در آورد چون آنها جایی ندارند که مجبور شوند برای ورود به آنجا کفش هایشان را در آورند. اما به محض رسیدن به دم در اتاق حضرت امام بند کفششان را باز کرد، کفشهایش را در آورد و وارد شد. آقایان ولایتی، انصاری، لاریجانی و سفیر ایران در شوروی هم ایستاده بودند.ظاهرا هر چه به ادوارد می گفتند بنشین، ایشان نمی نشست. می گفت راحتم. حاج عیسی چایی آورد و همه از جمله شوارد نادزه برداشتند. حالایک چیز خنده دار: آقای ولایتی قند را انداخته بود داخل چایی و هم می زد، شوارد نادزه قند برنداشته بود و بدون اینکه داخل چایی قندی باشد آن را همین طور خوب هم می زد. بالاخره اینها هر جامی رفتند تشریفاتی بود اما در منزل امام نه، حتی شوارد نادزه کلاه و پالتویش را در آورده بود و نمی دانست کجا بگذارد همین طور روی دستش مانده بود که من از ایشان گرفتم و به کناری گذاشتم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 196 حضرت امام راس ساعت 8 وارد شدند. همه سلام دسته جمعی کردند. حضرت امام هم جواب دادند و نشستند سپس همۀ حاضرین نشستند. حاج احمد آقاپیش از ان به آقای ولایتی گفته بود که به محض ورود امام، آنان پیامشان را بخوانند. پس از نشستن امام آنها پیامشان را خواندند و مترجمی به ترجمه آن پرداخت. حضرت امام دیدند که پیامشان مطلب خاصی ندارد، عصبانی شدند و میکروفون راکنار زدند و بدون اینکه جوابی به آنها بدهند و اعتنایی به آنها بکنند بلند شدند و اتاق راترک کردند. من به دنبال امام رفتم. در بین راه حاج عیسی را دیدم که علی را بغل کرده بود. حاج عیسی تا امام را دید گفت که آقا علی هم دلش می خواست در جلسۀ شما باشد. آقا فرمودند، بله حرف های اینها برای علی خوب است، علی برود و حرف های اینها را گوش دهد.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 197