آقادر منزل آقای اشراقی در حال استراحت بودند. غروب یکی از روزها تب کردند. فردای آن روز تب ایشان بیشتر شد و رفتیم دکتر با هر را آوردیم و ایشان آقا را معاینه کرد. روز بعد تب آقا بیشتر شد و رفتیم دکتر کردستی را آوردیم باز تب آقا پایین نیامد. روز سوم تماس گرفتند و از تهران دکتر عارفی و دکتر معتمدی و دکتر زرگر ـ که آن موقع وزیر بهداری بود ـ و یک دکتر قد بلند دیگری که الان اسمش یادم نیست به قم آمدند و در طبقه بالای منزل آقای اشراقی اقامت کردند. ظهر هنگام آقا می خواستند نماز بخوانند. آن موقع دکتر عارفی را خیلی نمی شناختم. ایشان گفت که آقا نمی توانند نمازشان را ایستاده بخوانند باید بنشینند. رفتم و به آقا گفتم: آقاجان دکتر ها می گویند شما نمی توانید ایستاده نماز بخوانید باید بنشینید. آقا گفتند: من طوری ام نیست، می توانم ایستاده نماز بخوانم. برگشتم و به پزشک ها گفتم که آقا می گویند می توانم ایستاده نماز بخوانم. دکترها گفتند: نه، باید بنشینند. دوباره رفتم به آقا گفتم. آقا قبول کردند و نشسته نماز خواندند. البته پزشک ها یک سری نوار از آقا گرفته بودند و با هم مشورت کرده بودند. قرار بود پس از اتمام نماز، آقا بالا بیایند تا دکترها، دستگاه را به ایشان وصل کنند که قلب را نشان دهد. آقا پس از نماز خواستند بالا بیایند که دکترها گفتند آقا خودشان نمی توانند بالا بیایند باید آقا را با برانکارد ببریم. آقا خندیدند و گفتند:
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 122 من طوری ام نیست ولی دکتر هانپذیرفتند.
یک برانکارد برزنتی داشتیم. رفتم و آن را آوردم و آقا روی برانکارد دراز کشیدند و من یک طرف برانکارد راگرفتم و طرف دیگر رایادم نیست حاج مصطفی رنجبر یاکس دیگر گرفت. آقا خنده شان گرفته بود. وقتی از پله ها خواستیم بالا برویم یکی از رفقا به من گفت شما این طرف برانکارد را به من بده. من این کار را کردم و خودم آمدم و دستم را گرفتم به کمر آقا و ایشان را بالا بردیم و خواباندیم و دکترها دستگاه مربوطه را وصل کردند. یک روز تصمیم گرفتند آقا را به تهران حرکت دهند. برف شدیدی آمده بود و جاده تهران ـ قم پر از برف بود و هلی کوپتر نمی توانستند بیاورند چون تکان شدید آن برای آقا ضرر داشت. گفتند: باید با ماشین ببرید. ماشین هم آمبولانس بود. از اورژانس تهران بود. آقا را بوسیله برانکارد داخل آمبولانس گذاشتیم همه مان گریه می کردیم. البته می خواستیم همسایه هانفهمند. احمد آقا و آقای اشراقی هم گریه می کردند. به محض انتقال آقا به داخل آمبولانس، من پریدم داخل و حاج احمد آقا هم بالای سر امام نشست و به من گفت: رضا تو برو مواظب زن و بچه من باش. من خودم با آقا می روم. قبول کردم و پیاده شدم و حاج آقا مرتضی رنجبر و مصطفی رنجبر داخل آمبولانس رفتند و بقیه پشت سر آمبولانس اسکورت رفتند و من ماندم و امانت دار زن و بچه حاج احمد آقا شدم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 123